کودکِ کالایی‌شده، کودکیِ تباه‌شده

باغ‌ویلاهای تهران یا رستوران‌های بین‌جاده‌ای همان فضاهایی‌اند که کالا و رفاه شهروندی را نمایش می‌دهند. اما ثروت‌شان بر بدن‌های نوجوانانی تحمیل شده است که هزینه‌ی آسایش ثروتمندان را می‌پردازند .

شیلان سقزی

در دل پایتخت و حاشیه‌های شهری، هزاران کودک و نوجوان طبقه فقیر، به‌ویژه مهاجران افغانستانی و مناطق حاشیه، بی‌صدا در رستوران‌ها، باغ‌شهرها و خانه‌باغ‌های اطراف تهران به‌کار گرفته می‌شوند؛ بی‌حق، بی‌صدا و بی‌پناه. این نیروی کار ارزان‌قیمت، محصول نظامی ا‌ست که با نابرابری‌های ساختاری، تبعیض نژادی و انکار حقوق شهروندی، کودکی را به کار و روان را به فرسایش می‌فروشد. آنچه در ظاهر «کار ساده خدماتی» خوانده می‌شود، در واقع شکلی از بهره‌کشی سازمان‌یافته، خشونت خاموش و روان‌فرسایی روزمره است که ریشه در سیاست‌های مهاجرتی، طبقاتی و تبعیض‌آمیز دارد.

 

کارگرِ نامرئی در لوای خدمتِ بی‌حق

در لبه‌های شهر بزرگ تهران و در باغ‌ویلاهای بین‌جاده‌ای، جوانانی فقیر و یا مهاجر و بعضاً از نقاط دور استان‌های کم‌برخوردار، در مشاغل خدماتی چون کار باغ، کترینگ، پذیرایی، تالارها، نظافت و باغ‌تکانی مشغول به کارند؛ کارگرانی که نه بیمه دارند، نه قرارداد رسمی و نه امنیت شغلی و حقوقی. آن‌ها در شرایطی کار می‌کنند که هر خطای کوچک می‌تواند به اخراج، تهدید اخراج یا حتی بازداشت منجر شود. این وضعیتِ نابسامان، محصول ترکیب چند مؤلفه ساختاری است.

قوانین کار خارجیان در ایران مشروط به مجوز کار و وضعیت رسمی آنان است اما بسیاری از این نوجوانان فاقد مدارک لازم‌اند و در اقتصاد غیررسمی کار می‌کنند؛ کارفرمایان از این نقطه ضعف بهره می‌برند تا دستمزدها را پایین نگه دارند و مزایایی چون بیمه، مرخصی یا بهداشتی را نپردازند.

آن‌ها به مثابه نیروی کار ارزان و قابل جایگزین دیده می‌شوند؛ بدنی جوان که شکست آن هزینه‌ی چندانی ندارد. این کالایی‌شدن از منظر جنسیتی نیز مضاعف است، چرا که توانِ چانه‌زدن با آسیاب قدرت مردسالارانه را ندارد.

از سوی دیگر والدینی که با ناچاری فرزندان‌شان را به پایتخت یا شهرهای بزرگ می‌فرستند، نوجوانانی با انتظارات بی‌امان، بدهی‌هایی که باید بازگردانده شوند و تهدید مداوم اخراج. در چنین فضایی، احساس شرم، استرس مزمن، اضطراب روانی، ترس از بازداشت یا دیپورت و فقدان هویتِ رسمی هر لحظه جانشان را در فشار می‌گذارد.

از نگاه دیگر، وقتی کارگران نوجوان مهاجر کیفیت زندگی‌شان را فریاد نمی‌زنند یا امکان چنین اقدامی ندارند، وضعیت‌شان نادیده گرفته می‌شود. رسانه رسمی، سیاستمداران و جریان‌های حقوق بشر غالباً تنها موضوعات بزرگ‌تر پیرامون محیط‌زیست، اعتراضات کلان یا بحران‌ها را پوشش می‌دهند؛ کودکان مهاجری که در باغ‌ویلاها کار می‌کنند، محو در پسِ آمار کار غیررسمی می‌شوند.

باغ‌ویلاهای تهران یا رستوران‌های بین‌جاده‌ای همان فضاهایی‌اند که کالا و رفاه شهروندی را نمایش می‌دهند. اما ثروت‌شان بر بدن‌های جوان نوجوانانی تحمیل شده است؛ که هزینه‌ی آسایش ثروتمندان را می‌پردازند تا آن فضاها بتوانند بدون دغدغه جایی برای تفریح تمیز باقی بمانند.

بنابراین نسل جوان مهاجر در خدمات شهری تهران، نه صرفاً نیروی کار ارزان، بلکه قربانی زنجیره‌ای از سیاست‌های نابرابر ملی، شهری، طبقاتی و جنسیتی است. آنان زنگ خطر برای ساختاری‌اند که بدن‌شان را منبعی برای نمایش رفاه دیگران می‌کشد. مبارزه با این وضعیت، مستلزم شکستن سکوت، ایجاد اتحادیه‌های واقعی بدون تبعیض مهاجرتی، اصلاح قوانین کار خارجیان و تلاش برای بازشناسی انسانی این نوجوانان است، نه به‌عنوان نیروی کارِ اقتصادی، بلکه به‌عنوان انسان‌هایی حق‌دار بر زیستن عادلانه.


         


        

کارگران کم‌سن، قربانیان نابرابری ساختاری

در بررسی جامعه‌شناختی وضعیت کارگران جوان و کم‌سن‌وسال طبقه فقیر یا مهاجر، با لایه‌هایی از استثمار ساختاری، حاشیه‌سازی نهادی و بی‌حقوقی مزمن مواجه می‌شویم که بازتابی از نابرابری‌های چندگانه اقتصادی، ملیتی، نسلی و مهاجرتی است.

نوجوانان کارگر عمدتاً از طبقات فرودست و خانواده‌های درگیر فقر مطلق‌اند. در غیاب فرصت‌های برابر و با محدودیت شدید در آموزش و اشتغال، این نوجوانان به مشاغلی رانده می‌شوند که در لبه‌ی بازار کار و خارج از هرگونه حمایت رسمی قرار دارند. ساختار اقتصادی شهری، آن‌ها را به نیروی کار نامرئی تقلیل داده است.

سن پایین، استیصال مالی و موقعیت مهاجر بودن، این نوجوانان را به‌صورت چندلایه در موقعیتی شکننده قرار می‌دهد. نه تنها دستمزدهای ناعادلانه و ساعات کار طاقت‌فرسا، بلکه تعرض، توهین، کار بدون تعطیلی و نبود هرگونه مرجع حمایتی بخشی از تجربه زیسته آن‌هاست. بدن آنان، پیش از آن‌که هویتی انسانی داشته باشد، به کالای سودآور تبدیل شده است.

این نوجوانان به دلیل قومیت یا ملیت، دائماً با برچسب‌های نژادپرستانه و تحقیرهای سیستماتیک مواجه‌اند. در فضای عمومی، نگاه غالب آنان را «غریبه» و «تهدید» می‌داند. این تبعیض، هم در رفتار کارفرما و هم در رویه‌های قانونی و اجتماعی بازتولید می‌شود.

نه نهادهای کارگری از آنان حمایت می‌کنند، نه رسانه‌ها روایت‌شان را بازتاب می‌دهند و نه قوانین کار برایشان قابل اعمال است. آن‌ها در مرز نامرئی قانون زندگی می‌کنند؛ جایی که هیچ نهاد مدنی یا دولتی مسئولیتی نمی‌پذیرد. این حذف حقوقی و اجتماعی، بخشی از فرآیند حذف سیاسی آنان است.

استثمار جسمی، ناپایداری اقتصادی، تنش‌های هویتی و نبود امنیت اجتماعی، نوجوانانی می‌سازد که یا به سرعت فرسوده می‌شوند یا به حاشیه‌های جرم، اعتیاد و افسردگی کشیده می‌شوند. این وضعیت نه تنها یک بحران فردی، بلکه تهدیدی برای آینده اجتماعی یک نسل است.

در گفتمان غالب، این نوجوانان نه تنها دیده نمی‌شوند، بلکه گاه در رسانه‌ها و سیاست‌ها به‌عنوان مسئله یا بار اضافی معرفی می‌شوند. این نوع بازنمایی، فرآیند حاشیه‌سازی و محروم‌سازی را مشروعیت می‌بخشد و به جای راه‌حل، بر طرد تأکید دارد.

این نوجوانان، در نظامی اجتماعی گرفتارند که طبقه، سن، قومیت و ملیت مهاجرت را به ابزاری برای انقیاد بدل کرده است. آنان قربانیان یک نظم اجتماعی‌اند که با بی‌تفاوتی، بدن و آینده‌شان را در برابر سود لحظه‌ای سرمایه‌داری حاشیه‌ای قربانی می‌کند. هر تحلیل جامعه‌شناختی جدی، لازم است این بدن‌های خاموش را به رسمیت بشناسد و از آن‌ها به‌عنوان بخشی از ساخت اجتماعی نابرابر، نه یک استثناء، سخن بگوید. مبارزه با این وضعیت، از بازتعریف مفهوم شهروندی آغاز می‌شود، شهری برای همه، نه فقط برای مرکزنشینان.

 

زخم‌های کودکان کارِ در بازار خدماتِ بی‌رحم

در بررسی روان‌شناختی وضعیت این نوجوانان، با پدیده‌ای از خشونت ساختاری مواجه‌ایم که نه‌تنها بدن، بلکه روان این کودکان را فرسوده و تخریب می‌کند. این تجربه‌ی زیسته، حاصل درهم‌تنیدگی فقر، طرد اجتماعی، تبعیض قومیتی، ملیتی، استثمار کاری و انکار هویت انسانی است و پیامدهای روانی‌اش، طولانی‌مدت، عمیق و گاه غیرقابل بازگشت است.

کودکان مهاجر، معمولاً در شرایط بی‌ثبات اقتصادی و خانوادگی رشد می‌کنند. ترس از اخراج، بازداشت یا حتی خشونت، اضطراب دائمی‌ای در روان آنان نهادینه می‌کند. این اضطراب، مزمن و عمیق است؛ نه صرفاً ناشی از ترس‌های بیرونی، بلکه حاصل بی‌ثباتی در تعریف خود و جایگاهشان در جامعه.

مواجهه روزمره با تحقیر، توهین، نژادپرستی و نگاه‌های بالا به پایین، به تدریج خودپنداره، این نوجوانان را تخریب می‌کند. آنان یاد می‌گیرند که «کم‌ارزش‌اند»؛ نه به‌دلیل رفتار خود، بلکه به‌دلیل ملیت، لهجه، شغل، یا ظاهرشان. این زخم روانی به‌سختی درمان می‌شود.

از سوی دیگر، ساعات کار طولانی، نبود استراحت، محرومیت از تفریح و تحصیل و عدم دسترسی به حمایت عاطفی، شرایطی می‌سازد که روان این نوجوانان دچار نوعی افسردگی خاموش می‌شود. سکوت، بی‌انگیزگی، خواب‌زدگی یا پرخاشگری، همه علائمی از فشارهای مزمن روانی‌اند.

این کودکان در معرض اشکال مختلف خشونت‌اند؛ کلامی، فیزیکی، جنسی یا ساختاری. بسیاری از آن‌ها از سوی کارفرما یا مشتریان آزار می‌بینند، اما به دلیل ترس، ناآگاهی یا نداشتن دسترسی به حمایت، سکوت می‌کنند. این تروماها اغلب بدون مداخله باقی می‌ماند و روان فرد را تا بزرگسالی مسموم می‌کند.

این نوجوانان، آینده‌ای روشن برای خود نمی‌بینند. نبود امکان تحصیل، عدم امنیت اقامتی و طرد اجتماعی، احساس بی‌معنایی را در آن‌ها تقویت می‌کند. آن‌ها بزرگ نمی‌شوند با آرزو، بلکه با ترس و ناامیدی. این وضعیت، منشأ بحران‌های هویتی و روانی جدی در آینده خواهد بود.

در غیاب پشتیبانی روانی، بسیاری از این نوجوانان به رفتارهای پرخطر گرایش پیدا می‌کنند، سیگار، مواد، خشونت، فرار از خانه یا حتی اقدام به خودکشی. این کنش‌ها، نه صرفاً انحراف، بلکه فریادهای ناشنیده‌ای از یک رنج عمیق‌اند.

بنابراین کارگر نوجوان، فقط نیروی کار ارزان نیست؛ بلکه انسانی است با روانی زخمی، هویتی سرکوب‌شده و آینده‌ای نامعلوم. نادیده‌گرفتن این واقعیت، نوعی همدستی با خشونت روانی ساختاری است. مبارزه با این وضعیت، فقط با تغییر قانون ممکن نیست؛ بلکه با تغییر نگاه، با شنیدن روایت آن‌ها، و با بازگرداندن حق زیستن با کرامت. بازسازی روان این نسل، تنها در گرو عدالت اجتماعی، آموزشی و عاطفی است، نه با وعده، بلکه با عمل.


         


        

آنچه در ظاهر کارگران نوجوان در باغ‌رستوران‌ها و مشاغل خدماتی کوچک جلوه می‌کند، در واقع تصویری عریان از یک نظم تبعیض‌آمیز، طبقاتی، و بی‌رحم است که کودکی، سلامت روان، و کرامت انسانی را در ازای بقای ارزان، بی‌صدا می‌بلعد. این وضعیت تنها یک «مسئله کار کودک» یا «مهاجرت غیرقانونی» نیست؛ بلکه بازتاب مستقیم ساختارهای قدرت، سیاست‌زدایی از فقر و عادی‌سازی خشونت طبقاتی است. کارگر نوجوان نه تنها از آموزش، تفریح و آینده محروم است، بلکه به‌مثابه ابژه‌ای بی‌صدا، در زنجیره‌ای از بی‌عدالتی تکرار می‌شود؛ زنجیره‌ای که کارفرما، جامعه، قانون و حتی مصرف‌کننده را در خود دارد.

در سطح روانی، این نوجوانان با فشاری مزمن و مداوم مواجه‌اند، بی‌ثباتی، ناامنی، تبعیض، ترس از اخراج یا ضرب‌وشتم، بی‌هویتی و فشار برای بزرگ‌تر بودن از سن‌شان. این وضعیت، روان کودک را خُرد کرده و شخصیت او را در سکوت می‌شکند. اضطراب مزمن، افسردگی پنهان، بی‌اعتمادی اجتماعی و بحران هویت، محصول جانبی چنین زیست روزمره‌ای است.

از منظر سیاسی، انکار حقوق این نوجوانان بخشی از پروژه بزرگ‌تر «استعمار داخلی» و بهره‌کشی نژادی-طبقاتی است. دولت با سیاست‌های مهاجرتی انکارگر، عدم حمایت قانونی و نظارتی و تساهل در برابر کارفرمایان خاطی، خود را از مسئولیت اجتماعی کنار کشیده و شرایطی را مهیا کرده که در آن، کار کودک مهاجر به یک بخش عادی و سودآور از اقتصاد غیررسمی بدل شود.

در نهایت، می‌توان گفت که این وضعیت نه خطای فردی، بلکه انتخابی ساختاری‌ست. راه‌حل نیز نه در ترحم، بلکه در سیاست‌ورزی رهایی‌بخش، کنشگری جمعی و بازتعریف عدالت اجتماعی نهفته است. این کودکان نباید تنها قربانی باشند؛ بلکه باید موضوع عدالت، تغییر و سیاست شوند. مبارزه با بهره‌کشی کودکان مهاجر، بخشی از مبارزه علیه ساختارهایی‌ست که «ارزان‌ترین زندگی‌ها» را در سودآورترین موقعیت‌ها، خاموش و نامرئی نگه می‌دارند.

 

سه عکس اول: برگزیده‌گان ژیلمو