سقوط و یک‌سال ترس از لنگی و دستار

نویسنده: پریسا آزاده

این‌جا مثل زندان است. هر روز با مقررات نو و مفکوره‌های طالبانی ما را تهدید وتحقیر می‌کنند. هر روز باید طبق میل این‌ها لباس سر تا پا سیاه بپوشم. ماسک سیاه بزنم و جوراب‌ها و دست‌کش سیاه داشته باشم.

ساعت ۶ صبح است. با سروصدای دختران خواب‌گاه بیدارشدم. چشمانم را باز کردم، اطراف اتاق را دیدم؛ همگی داشتند با عجله و گریه وسایل‌های شخصی‌شان را جمع می‌کردند. کمپل را پس روی سرم کشیدم. از فرط خواب زیاد نخواستم برخیزم؛ چند شب است از ترس، وحشت، خبرهای ناخوشایند و سقوط پی‌هم ولایت‌ها، جنگ و درگیری خوابم نمی‌بُرد. به‌نظرم یک ساعت بیش‌تر نخوابیده بودم. چشم‌هایم از بی‌خوابی می‌سوختند. «مهرین» دختر هزاره‌ای که از کویته‌ی پاکستان به‌ کابل آمده و در دانشگاه استاد ربانی درس می‌خواند. آمد بالای سرم‌ و گفت: برخیز! وسایل‌ات را جمع کن، همگی خوابگاه را ترک کرده ولی تو هنوز خوابی؟! ادامه داد: طالبان کابل آمده، اگر به‌ دانشگاه کابل حمله کند ما درخواب‌گاه اسیر می‌مانیم. اگر جنگ شود ما این‌جا کشته می‌شویم. برخیز! این کلمه‌ی آخر مهرین هربار به گوش‌هایم می‌پیچید، ما این‌جا کشته می‌شویم!

«مهرین» و «فرحا» دو خواهر که با سراسیمگی وسایل‌شان را جمع کرده بودند و عجله داشتند که من هم زودتر وسایل‌ام را جمع کنم. وضعیت روحی و آشفتگی در تمام اتاق‌ها و دانشجویان یکی بود. همگی با پریشانی، ناامیدی، ترس و گریه‌ی کتاب‌ و لباس‌هایشان را در چمدان‌های‌ پر از امید که از ولایت‌های دور‌دست با خود آورده بودند، حالا جمع‌ کرده و می‌برند. من هنوز‌ هم باورم نیست. فکر می‌کنم خواب می‌بینم. کابل هم سقوط کرده‌است؟! هربار می‌پرسیدم چه‌طور کابل سقوط کرد، کابل به این مجهزی و بزرگی چه‌طور امکان دارد؟! باهمین سؤال‌ها حرکت کردم و کتاب‌هایم را از آلماری گرفتم و لباس‌هایم را جمع کردم. چهار طرفم ترس می‌بارید، هزاران ناامیدی به‌چهره‌ی تک‌تک دختران دانشجو دیده می‌شد. بعضی‌ها گریه‌ می‌کردند و می‌گفتند: ما خانه‌هایمان در ولایت‌های دور است؛ راه‌ها بسته و در ولایات ما شدیداً جنگ جریان دارد. ما از این‌جا برویم به کجا؟! کابل هیچ‌کسی را نمی‌شناسیم. جایی برای بود‌وباش نداریم. پولِ کافی نداریم تا خواب‌گاه خصوصی بگیریم. ما چه‌کار کنیم؟! زجه‌ و ناله‌های دختران دانشجو جریان داشت. یکی از آرزوهای ناتمام‌اش می‌گفت، دیگری از ترس‌هایش و طالبان را لعنت می‌فرستاد

بعداً هر کس چمدان‌های خود را برداشتند و به خانه‌های دوستان و اقارب خود حرکت کردند. وقتی که از دانشگاه کابل بیرون شدیم همگی به ما می‌خندیدند و به شکل کنایه‌آمیز می‌گفتند: خوب شد؟ طالبان آمد. این دختران را از کوچه وپس کوچه جمع می‌کنند. موتر گرفتیم و راهی خانه‌ی خاله‌ام شدم.

روز سوم حضور طالبان بود. حال‌وهوای کابل اضطراری، اوج ترس و وحشت در شهر حاکم شده بود. آسمان کابل هر۱۰ دقیقه یک‌طیاره‌ی C17نظامی، آمریکایی پرواز می‌کرد.

کشورم سرخط خبرهای جهان بود. طالبان، گروهی که با لباس‌های دراز و لُنگی(دستار) سیاه‌ وسفید، پوز‌های بسته، تفنگ‌ها و راکت‌ها سر شانه، بالای رنجر‌ها و موتورسایکل‌ها داخل شهر مانور می‌دادند. حدس می‌زدم هیچ‌کسی در شهر، کوچه و بازار نیست. همه روز‌های‌شان را با دیدن تلویزیون، با موبایل‌های هوشمندشان مصروف‌اند و اوضاع کشور را بررسی می‌کنند. من هم جزو همین گروه بودم. روز‌هایم با موبایل و اینترنت، شب و شب‌هایم صبح می‌شد. خسته‌ بودم. افسردگی و بی‌حالی خفه‌ام می‌کرد. هیچ انگیزه‌ای نداشتم. خواب و خوراکم را از دست داده بودم؛ به آرزو‌هایم فکر می‌کردم. به یک‌سال‌ باقی مانده‌ی دوران لیسانس‌ام، به این‌که قرار بود خبرنگار شوم، به گالری عکس‌هایی که قرار بود به نمایش‌ بگذارم، کتاب داستان‌های کودکانه‌ای که قرار بود چاپ‌شان کنم. به عکسی که دو هفته‌ قبل از آمدن طالبان در کابل، از‌ بند امیر گرفته بودم، نگاه می‌کردم، چه‌قدر خیال‌‌مان راحت بود. همه‌چیز خوب بود، چه‌قدر دخترانگی کردم. عکس‌ها و ویدیو‌های رنگارنگ از آخرین سفر تفریحی‌‌ام داشتم. فکر نمی‌کردم دیگر آن‌قدر خوش‌حال باشم و بتوانم تفریح کنم؛ چون قرار بود گروهی از افراط‌گرایان حکومت کنند و دیگر خبرهایی از حال و حس دخترانگی نباشد. آه! چه‌قدر من دل‌تنگم!

آخر‌های ماه آگوست بود. سفارت‌ها هر لحظه به کارمندان و متحدانش دستور می‌دادند زودتر افغانستان را ترک کنند. همگی در حال رفتن‌ بودند. در آسمان‌ کابل شب و روز طیاره‌های نظامی‌ و خارجی‌ پرواز داشتند. فکر می‌کردم همه در حال رفتن هستند و تنها من و خانواده‌ام در کابل مانده‌ایم. به هر دوست و آشنایی که به‌تماس می‌شدم، رفته بودند و یا آمادگی ترک کشور را داشتند. از هر گوشه و کنار برایم به‌تماس می‌شد خطاب به من که خودت را از این کشور بکش، این‌جا دیگر زندگی کردن فایده‌ای ندارد. ناامیدتر می‌شدم. مگر من چه‌کار می‌توانم بکنم؟! بروم یا بمانم؟! کجا بروم؟ چگونه بروم؟ سؤال‌هایی که فکرم را درگیر کرده بود.

در آیینه چهره‌ی دختری خسته و پریشان، لب‌های ترک‌خورده و خشک، چشمان بی‌خواب و با هزاران آرزو‌های به‌دل داشته را می‌دیدم. چه‌قدر این روزها سخت‌ می‌گذرد!

خودم را دل می‌دادم. با خود می‌گفتم: شاید اوضاع بهترشود و من دوباره برگردم به‌ کارهایی که قبلاً انجام می‌دادم. اما نه!

منبع: نیمرخ