«زندگی، برای تو مفهوم خاصی دارد، حتی وقتی خودت در سایه‌ی مرگ ایستاده‌ای»

مریم یحیوی فعال مدنی در دلنوشته‌ای برای زندانی سیاسی محکوم به اعدام «پخشان عزیزی»، نوشته است: تاریخ، ظالمان را محکوم خواهد کرد، اما نام تو را، مثل شعله‌ای در تاریکی، حفظ خواهد کرد. زندگی، برای تو مفهوم خاصی دارد، حتی وقتی خودت در سایه‌ی مرگ ایستاده‌ای.

مرکز خبر – مریم یحیوی فعال مدنی و زندانی سیاسی پیشین در دلنوشته‌ای برای هم‌بندی سابقش، زندانی سیاسی محکوم به اعدام «پخشان عزیزی»، لحظاتی از تجربیات خود و دیگر زندانیان در کنار پخشان عزیزی را روایت می‌کند.

مریم یحیوی در این دلنوشته می‌گوید: زندگی و انسانیت، برای تو چه معنای بزرگی دارد… اگر صادرکننده‌ی حکم اعدامت بداند، نهال‌هایی که با دست‌هایت کاشته‌ای همین _نان‌های خرمایی، خنده‌های تسنیم، امیدِ آن هفت زن— از دیوارهای زندان سبز خواهند شد, چه حالی می‌شود. تاریخ، ظالمان را محکوم خواهد کرد، اما نام تو را، مثل شعله‌ای در تاریکی، حفظ خواهد کرد.

 

متن کامل دلنوشته مریم یحیوی برای زندانی سیاسی محکوم به اعدام «پخشان عزیزی»

«چند وقتی‌ بود که می‌خواستم از تو بنویسم، اما هجوم افکار، مانع می‌شدند.

اما امروز می‌خواهم،چند تصویر از زیست مشترک‌مان را در بند زنان اوین بنویسم، هرچند معتقدم کلمات، هرچقدر هم که درست انتخاب شوند، نمی‌توانند آن حس و حال را آن‌طور که باید و شاید به تصویر بکشند.

بخاطر دارم روز ملاقات بود.

تو، من و چند نفر دیگر به‌واسطه‌ی شعار دادن علیه احکام اعدام، ممنوع‌الملاقات شده بودیم.

ساعت حوالی ۱۰ صبح:

تو را دیدم که بساط آرد، آب و روغن را روی میز مخصوص در اتاق ۱، نزدیک آشپزخانه، پهن کرده بودی و با دست‌های ظریف، اما پرقدرتت، خمیر را ورز می‌دادی.

پرسیدم: «چه کار می‌کنی؟  تو که ملاقات نداری؟»

گفتی: «یادته پریروز نون خرمایی درست کرده بودم؟»

گفتم: «خب آره.» گفتی: «به بچه‌های قرنطینه نرسید. زهرا هم که حامله‌ست، دل‌شون حتماً رفته بود (دل رفتن: هوس کردن). امروز از خلوتی آشپزخانه استفاده کردم.»

با خنده گفتی: «حالا منو اینجوری نگاه نکن! یه کم آب بریز روی خمیر. این خمیر باید خوب ورز بخوره و چند ساعتی استراحت کنه…»

ساعت حوالی ۴ بعدازظهر:

برای بازی والیبال رفتی هواخوری.

تو چنان والیبال را جدی می‌گیری که انگار در مسابقات رسمی و تیم شاخصی بازی میکنی!

خطا که می‌کنند، شاکی می‌شوی.

با آن اندام ظرفیت، چنان زیر توپ می‌زنی که رد توپ را در هوا می‌شود دید.

چند باری هم با همین ضربه‌ها، توپ را از ورای دیوارهای بلند و سیم‌خاردارها زندان، به هواخوری بند ۴ فرستادی!

عادتت این است که بین هر نیمه، سیگاری روشن کنی. هیچ‌وقت هم نمی‌رسی بیشتر از چند پک عمیق بزنی…

به قول خودت، زمان‌هایی که والیبال بازی می‌کنی، تنها زمان‌هایی‌ست که ذهنت درگیر هیچ چیزی نیست، جز بازی.

حوالی ساعت ۶ عصر:

دوباره می‌بینمت.

بر روی همان میز، بساط پهن کرده‌ای و با ظرافت، هسته‌ی خرماها را جدا می‌کنی و با دقت و تبحر خاصی، درست در وسط خمیر نان‌ها جا می‌دهی.

انگار سایه‌ی نگاهم رویت سنگینی می‌کند. سرت را بالا می‌آوری و می‌خندی. چشمانت برق می‌زند. می‌درخشد.

 

حوالی ساعت ۸ شب:

تسنیم، که به تازگی در بند زنان اوین به دنیا امده و تازه یک‌ساله شده، در آغوش مادرش از قرنطینه به بند می‌آید.

تسنیم وقتی از در قرنطینه به سمت بند می‌آید، آن‌قدر ذوق دارد که گویا حس می‌کند از آن قفس کوچک، نم‌دار و خفه، به قفس بزرگ‌تری می‌رود؛ قفسی که همه ذوق دیدنش را دارند.

و تو، وقتی تسنیم را می‌بینی، هوش و حواس از سرت می‌پرد.

صدای غش‌غش خنده‌ی تسنیم، شاید تنها چیزی‌ست که همه‌ی ما را یاد روند زندگی در بیرون از زندان می‌اندازد. یاد زندگی…

با گفتن «تسنیم گیان» به سویش می‌روی، بغلش می‌کنی، به زبان مادریت قربان‌صدقه‌اش می‌روی.

او هم انگار خوب می‌فهمد و با خنده‌هایی از ته دل و چشمان معصوم و کنجکاوش، جوابت را می‌دهد.

به سمت تختت می‌روید. برای او قصه‌ای تعریف می‌کنی؛ قصه‌ای از جنس درد و امید.

و بعد، شروع می‌کنی برایش لالایی کُردی می‌خوانی.

من در تمام این مدت، حواسم به صدای تو و تسنیم است.

معنای لالایی را نمی‌فهمم،

اما سوزِ یک درد غریب و یک عشق نجیب را برایم تداعی می‌کند…

با خودم تکرار می‌کنم: پخشان یعنی شعر.

با خودم تکرار می‌کنم: تو یک مددکار بی‌نظیری،

که هم عاشق کودکان هستی و هم دغدغه‌ی کودکان و زنان را داری.

روزی، تو در کمپ‌ها زخم‌های زنان و کودکان کوبانی را در نبرد با داعش التیام می‌دادی.

و اکنون، اینجا، در این حصار و زیر حکم ناعادلانه و غیرانسانی اعدام، التیام‌بخش کودکی هستی که مادر و پدرش اتهام داعش دارند.

تو رفیق و یاری‌رسان مادر هستی.

و برای ۷ زن در قرنطینه‌ی بند زنان، نان خرمایی درست می‌کنی که اتهام‌شان داعش است.

زندگی و انسانیت، برای تو چه معنای بزرگی دارد…

اگر صادرکننده‌ی حکم اعدامت بداند،

نهال‌هایی که با دست‌هایت کاشته‌ای همین _نان‌های خرمایی، خنده‌های تسنیم، امیدِ آن هفت زن—

از دیوارهای زندان سبز خواهند شد, چه حالی می شود

تاریخ، ظالمان را محکوم خواهد کرد،

اما نام تو را،

مثل شعله‌ای در تاریکی، حفظ خواهد کرد.

زندگی، برای تو مفهوم خاصی دارد

حتی وقتی خودت در سایهٔ مرگ ایستاده‌ای.»