مژده آزادی؛ صدای زنی که از خاکستر روناک برخاست

«مرگ را به تعویق انداختم، چون باید زنده می‌ماندم تا راه مادرم را ادامه دهم؛ راه زنی که روشنایی بود و با دستان خالی در تاریکی مردسالاری جنگید. من مژده‌ام، مژده‌ی آزادی زنانی که صدا ندارند.»

اسرا عزیزی

لیلاخ- مژده زندی از نقطه‌ای آغاز می‌کند که زندگی‌اش معنا یافت؛ از لحظه‌ای که دریافت مرگ را نباید بپذیرد. او می‌گوید: «در جامعه‌ای بزرگ شدم که مرگ را به زن تحمیل می‌کرد. اما نمی‌خواستم تسلیم این سرنوشت شوم. مگر با مرگ من چیزی تغییر می‌کرد؟ باید می‌ایستادم و قربانی این سیستم زن‌کش نمی‌شدم. وقتی به خود آمدم، فهمیدم نباید مغلوب شوم. نمی‌خواستم اجازه بدهم این نظام مردسالار پیروز شود. برای ایستادگی، باید خود را مجهز می‌کردم؛ باید ضعف‌هایم را به قدرت بدل می‌ساختم. حتی اگر می‌مردم، چیزی تغییر نمی‌کرد. قدرت همچنان در دستان مردان باقی می‌ماند و زبان زنان همچنان در بند سکوت می‌ماند.

باید مرگ را به تأخیر می‌انداختم، باید شانس خود را امتحان می‌کردم. شاید راهی به سوی آزادی می‌یافتم؛ شاید می‌توانستم راه ناتمام روناک را به پایان برسانم.»

 

ریشه‌ها و نقش مادر: آغاز یک مبارزه

من مژده‌ام؛ دلم می‌خواست مژده‌ی آزادی برای زنان سرزمینم باشم. روزی همین نام، مرا به خود آورد و از من پرسید: «تو که هستی؟»

اگر بخواهم از خود بگویم، باید از مادرم شروع کنم. او آغازِ من بود.

من از زنی زاده شدم که خودش را انسانی کامل می‌دانست، نه زنی ناقص‌العقل. زنی بی‌پناه، اما پر از دغدغه. زنی بی‌سواد از نظر خواندن و نوشتن، اما عمیقاً متفکر. مادرم زندگی را زندگی نکرد، مبارزه کرد.

هرچند همیشه در روستا به «سرکشی» و «بی‌حیایی» متهم بود، اما الهام‌بخش من و زنان بسیاری شد.

من اهل روژهلات کوردستانم؛ سرزمینی که زنانی مبارز در دل خود پرورانده، و روستایی که جان‌های بسیاری در راه آزادی از دست رفت. اما با همه‌ی این‌ها، سایه‌ی نظام مردسالار همچنان بر سر ما سنگینی می‌کرد. زن‌ها، مبارزان بی‌نام و نشان بودند. مادرم، روناک، یکی از همان زنان سرکش روستا بود. تا دوره ابتدایی اجازه‌ی تحصیل داشت و بعد از آن، نه مدرسه‌ای بود و نه اجازه‌ای برای ادامه‌ی تحصیل در شهر.

 

زنی روشنایی‌بخش و مبارز در دل مردسالاری روستا

«روناک» به‌معنای روشنایی‌ست؛ و او حقیقتاً روشنی خانه‌ی ما بود. خواهر و برادرانش را بزرگ کرد تا مبادا پدر و مادرخوانده‌اش بهانه‌ای برای شوهر دادنش داشته باشند.

اما سرنوشت، مهربان نبود. پس از رد چند خواستگار روستایی، ناچار به ازدواج با مردی شد که هرگز ندیده بود. به روستای دیگری فرستاده شد و دو سال بعد، من به دنیا آمدم.

نامم را مژده گذاشت، چون امیدوار بود که مژده‌ی رهایی‌اش باشم. مخالفتی هم نشد؛ دختر بودم، و «دختر بودن» آن‌قدرها هم اهمیت نداشت. روناک مرا دوست داشت. با تمام وجود برای بزرگ کردنم تلاش کرد، می‌خواست درس بخوانم و آینده‌ام با او فرق کند.

او مادران دیگر روستا را در زمین‌های کشاورزی گرد می‌آورد و در میان کار، از ارزش زن می‌گفت، از مراقبت از دختران، از ساختن مدرسه‌ای برایشان.
کم‌کم بذر آگاهی روناک در دل زنان جوانه زد. آرزوی مدرسه‌ای برای دختران به یک خواست جمعی بدل شد. اما مردان روستا به خشم آمدند. فعالیت‌های روناک را «بی‌حیایی» و «نفاق‌افکنی» می‌دانستند و شکایت‌ها بالا گرفت.

پدرم، بارها او را کتک زد. نه فقط برای اینکه از دختر خودش دفاع می‌کرد، بلکه چون نمی‌خواست او برای دختران دیگر هم صدایی باشد.

من مژده‌ام؛ زاده‌ی رنج زنی که هر بار روشنایی‌اش را به من بخشید و خودش، ذره‌ذره خاموش شد...

 

ادامه تحصیل و رویارویی با فرهنگ زن‌ستیزانه

روناک نتوانست اهالی را برای ساختن مدرسه قانع کند، اما با پافشاری و سماجت، مرا به شهر فرستاد. در خانه خواهرش در مریوان ساکن شدم و ادامه تحصیل دادم تا اینکه دیپلم گرفتم. در تعطیلات به روستا برمی‌گشتم، اما کم‌کم، فاصله از روستا باعث شد بخشی از فرهنگ زن‌ستیزانه‌اش را که در آن زن جایی نداشت، پشت سر بگذارم. با دنیای تازه‌ای آشنا می‌شدم؛ تازه می‌فهمیدم چرا روناک این‌چنین می‌جنگید و نمی‌خواست من در آن محیط بمانم. مدام می‌گفت: «تو باهوشی، اینجا برایت کوچکتر از آن است که بتوانی رشد کنی.»

همان سال اول پس از دیپلم، در دانشگاه تهران قبول شدم. اما رفتنم به دانشگاه به سادگی نبود، باید رضایت تک‌تک اهالی روستا را جلب می‌کردم، چون نارضایتی حتی یک نفر، بر پدرم اثر می‌گذاشت و مانعم می‌شد. فقط روناک می‌توانست چنین کاری کند؛ زنی که هیچ‌گاه از پا نمی‌افتاد و من، باید مژده آزادی‌اش می‌بودم...

 

داغ و درد فقدان مادر و تداوم مبارزه

به تهران رفتم. حالا در محیطی وسیع‌تر بودم، اگرچه ساختارها همان بودند و زن‌ستیزی‌اش در گوشت و پوست فضا تنیده بود. بعد از پایان کارشناسی، با اجبار پدر به روستا بازگردانده شدم. دلم می‌خواست کاری برای روستا و زنانش بکنم، رویاهای روناک را زنده نگه دارم. اما دیگر دیر شده بود؛ روناک بیمار بود و هر روز حالش وخیم‌تر می‌شد. نور روستا و امید زنان آن، آرام آرام خاموش می‌شد؛ این برایم طاقت‌فرسا بود.

او فقط مادرم نبود، نخستین آموزگارم بود؛ نخستین کسی که در برابر سلطه مردان ایستاد و مرا از قربانی شدن در ازدواج زودهنگام نجات داد. من شبیه‌ترین تصویر از روناک بودم، با جان او جان می‌گرفتم. نمی‌توانستم نبودنش را باور کنم، اما مرگ آمد. پس از ماه‌ها بیماری، روناک با ما، روستا و زندگی خداحافظی کرد.

 

نامه مادر؛ عهد آزادی دختران روستا

پیش از مرگش صدایم کرد و گفت نامه‌ای برایم گذاشته؛ لای یکی از کتاب‌های سوادآموزی. او رفت، و من دیگر مطمئن نبودم که زنده‌ام. زنی که روزی به خاطر سرکشی‌اش مطرود بود، حالا حتی از سوی مردان مورد تحسین قرار می‌گرفت. همه پذیرفته بودند که روستا بدون روناک، رو به خاموشی است.

ماه‌ها گذشت و من در حال فروریختن بودم. دیگر دختر روناک نبودم؛ دختر پدری بودم که اطاعت، خاموشی و افسردگی را از من می‌خواست. پنج ماه پس از مرگ مادر، تازه دریافتم که او با زخم‌های نامرئی مرد. با کتک‌ها، تحقیرها، سکوت‌ها و حرف‌هایی که بر پیکر روحش چنگ انداختند. چون من را طبق قواعد روستا بزرگ نکرد، و هربار به خواستگارهایم «نه» گفت، هدف خشونت و آزار پدرم شد. روناک را نه بیماری، بلکه قوانین نانوشته و مردان روستا کشتند.

هر بار که به این‌ها فکر می‌کردم، بیشتر در تاریکی فرو می‌رفتم. شاید اگر من نرفته بودم، هنوز زنده بود. شاید اگر خودخواهی نکرده بودم... و ذهنم بارها به فکرهایی خطرناک پناه می‌برد: پدر را بکشم و بعد خودم را، یا روستا را با تمام قوانینش در آتش بسوزانم.

اما هنوز نامه روناک را نخوانده بودم. غم، توانم را ربوده بود؛ تصمیم گرفتم قبل از هر کاری، نامه را بخوانم. به کتابخانه کوچکش رفتم، میان کتاب‌هایی که از دختران روستا گرفته بود و با آنها تمرین می‌کرد، کتاب سوادآموزی را پیدا کردم.

 

نامه‌ای با دست‌خطی روشن و زیبا:

 

سلام دخترم،

مژده جان، تو امید منی برای ادامه این زندگی. تو «مژده آزادی» برای زنان این آبادی هستی. تا می‌توانی از آن‌ها حمایت کن

نوران، دختر زهرا، از سوی مردی آزار می‌بیند اما از ترسش سکوت کرده

روژیار، دختر فاطمه، عاشق درس خواندن است، اما می‌خواهند شوهرش دهند

جوانه، دختر اسمر، می‌خواهد پزشک شود چون مادرش را سر زایمان، به خاطر نبود امکانات و دیر رسیدن به شهر از دست داد

نیان، دختر فریده، می‌خواهد وکیل شود تا از حق زنان دفاع کند

آگرین، دختر ستاره، رویای جهانگردی دارد، چون می‌خواهد از اینجا و از مردانش دور شود

رها، دختر شوخان، می‌خواهد قاضی شود تا بی‌قانونی را برچیند...

فهرستی از آرزوها و رنج‌های دختران روستا در نامه بود. نمی‌دانستم از این مسئولیت سنگین گریه کنم یا به داشتن چنین مادری ببالم...

 

در پایان نامه نوشته بود:

تو «مژده آزادی» این دیار هستی

اکنون که من نتوانستم، تو تلاش کن

مژده آزادی، مژده آزادی...

چند بار این اسم را با خود زمزمه کردم. ناگهان گرمای خون را در رگ‌هایم احساس کردم، من زنده‌ام. باید زنده بمانم؛ باید راه روناک را ادامه دهم.