زخمهای پنهان خدیجه؛ از دل مدارس دینی افغانستان
در کشوری که آموزش دختران ممنوع است، مدرسههای دینی به تنها مسیر بازمانده تبدیل شدهاند؛ مسیری که برای خدیجه به بنبست خشونت و ازدواج اجباری ختم شد.

بهاران لهیب
کابل- مدارس دینی به یکی از پدیدههای بحثبرانگیز در ساختار اجتماعی و آموزشی افغانستان تبدیل شدهاند. این مدارس در افغانستان تاریخ چندان طولانی ندارند و گفته میشود که از زمان امیر عبدالرحمان خان(۱۲۵۹-۱۲۸۰)، تأسیس شدهاند. در آن زمان، مردم را به اجبار به این مدارس میفرستادند. اما بهطور سیستماتیک، در جریان مقاومت ضد روسی در پاکستان، زمانی که احزاب بنیادگرا شکل گرفتند، اعضای خود را برای آموزش به مدارس دینی در پاکستان فرستادند. از آن زمان تاکنون به تدریج وارد افغانستان شد. در ولایات مختلف، مکاتب و کتابهای درسی به آتش کشیده شدند و به جای آن، مدارس دینی تشکیل گردید.
در ابتدا، مردم افغانستان برای یادگیری قرآن و باسواد شدن فرزندانشان، آنان را پیش از رفتن به مکتب، به نزد ملاهای مساجد میفرستادند، که البته اجباری نبود. بسیاری از خانوادهها پس از شنیدن روایتهای دردناک از درون مساجد، از فرستادن فرزندانشان منصرف میشدند.
در طول بیست سال گذشته، بهصورت سیستماتیک تلاش شد. مردم در فقر نگه داشته شوند تا فرصت برای گسترش مدارس دینی فراهم گردد. دو حزب فعال در آن زمان، حزب التحریر و جمعیت اصلاح، با استفاده از بودجهی (USAID و سایر نهادهای عربی) در ولایات و مناطق دوردست مدارس دینی و دارالعلومهایی ایجاد کردند و با ارائه امتیازاتی چون لیلیه، ترانسپورت و دروس رایگان، خانوادههای فقیر را جذب نمودند.
بنا بر گزارشها، در زمان حاکمیت سردار داوود خان (۱۳۵۲–۱۳۵۷)، تعداد مدارس دینی به ۲۰ مرکز میرسید. اما این رقم در زمان ریاست جمهوری حامد کرزی (۱۳۸۰–۱۳۹۳) به ۲۷۵ مدرسه با ۵۷٬۵۲۸ شاگرد دختر و پسر رسید. در زمان اشرف غنی این تعداد افزایش یافت و بنا به اعلام وزارت معارف طالبان، در سه سال گذشته ۲۱٬۰۰۰ مدرسه دینی در سراسر افغانستان تأسیس شده است. بسیاری از این مدارس هنوز در وزارت معارف ثبت نیستند.
با وجود آن که مردم هنوز هم تمایلی به فرستادن فرزندانشان به مدارس دینی ندارند، طالبان با بستن دروازههای مراکز علمی به روی زنان، آنان را ناگزیر به این مدارس سوق دادهاند.
اما مسئلهی قابل بحث از محتوای آموزشی این مدارس، روایتهایی است از خشونت، ازدواجهای اجباری، و فریبکاریهایی که دختران نوجوان را قربانی میسازد میباشد. یکی از این روایتها، سرگذشت خدیجه ابراهیمی است.
خدیجه، دختری نوجوان از خانوادهای فقیر، قربانی فریب استاد و بنیانگذار مدرسهی دینیشان، ملا امانالله شد؛ کسی که پیش از او نیز دو همسر دیگر داشت و از چهرههای مشهور دینی در رسانهها به شمار میرفت. پدر خدیجه، مردی قیدگیر و در عین حال بیمسئولیت، برای فرار از مسئولیتپذیری، ساعتها در مسجد وقت میگذراند. او زمانی که خدیجه و خواهرش به صنف ششم رسیدند، مانع ادامهی تحصیلشان شد.
ملا امانالله، که هم اکنون همسر خدیجه است، از شهرت و امکانات خود استفاده کرده و ابتدا او را با وعدهی زندگی رویایی فریب داد. سپس او را از شاگرد به معلم مدرسهاش تبدیل کرد و با استفاده از امکانات چون موترهای لوکس، وی را به گشتوگذار میبرد. پس از سه سال، زمانی که خدیجه تازه ۱۸ ساله شده بود، او را به عقد خود درآورد.
اما از همان روزهای نخست ازدواج، خدیجه هر روز مورد لتوکوب، تحقیر و توهین قرار گرفت. در نهایت، خدیجه و مادرش تصمیم گرفتند که او به خانهی مادر بازگردد. اما ملا امانالله با طلاق او مخالفت کرد.
خدیجه با چشمانی اشکآلود گفت: «اگر مرا بکشند هم دیگر حاضر به زندگی با او نیستم. از روز ازدواج تا حالا فقط تحقیر شدم. هربار که صدا بلند میکند، تمام وجودم را ترس فرا میگیرد. تهدید کرده که طلاق نمیدهد، اما من ترجیح میدهم با مادرم در خانهی خود باشم.»
مادر خدیجه میگوید: «اشتباه من بود که گذاشتم پدرش موفق شود دخترم را در دام مدارس دینی بیندازد. حالا باید دخترم را نجات بدهم. فقری که ما با آن مواجه هستیم، بهتر از زندگی با آن مرد ضد زن است. از تمام مادران میخواهم که به هیچ صورت دخترانشان را به مدارس دینی نفرستند، چرا که قربانی جنایات وحشتناک میشوند.»
در چشمان خدیجه، درد از دور نمایان بود. به سختی حرف میزد، چرا که تمام زنان خانوادهاش مخالف این ازدواج بودند و آیندهی آن را به او گوشزد کرده بودند. او میداند که در شرایط حکومت طالبان، طلاق گرفتن آسان نیست، اما با اطمینان میگوید: «حالا همه امیدم به زنان خانوادهام است. با وجود مخالفتشان با ازدواجم، حالا محکم کنارم ایستادهاند. سه ماه است که به خانه برگشتهام و او نتوانسته مرا دوباره ببرد. میدانم که بالاخره به همت همین زنان، موفق خواهم شد.»