کودکی در میان طلای سفید و رویاهای معلق
روانِ نُه ساله و خواهرش بیانِ یازده ساله، کودکی را نه پشت نیمکتهای مدرسه، که در مزارع پنبه تجربه میکنند؛ جایی که چهار سال است روزانه چهارده ساعت برای کمک به معیشت خانواده کار میکنند.

سورگل شیخو
تل تمر - پنبه، که به «طلای سفید» شهرت دارد، یکی از حیاتیترین محصولات کشاورزی جهان است. این محصول، نقشی کلیدی در اقتصاد جهانی ایفا میکند و اهمیتی همتراز با نفت و طلا دارد. پنبه که در صنایع نساجی و روغنکشی کاربرد دارد، از قدیمیترین فرآوردههای کشاورزی تاریخ بشر است و شگفت آنکه با وجود تمام پیشرفتهای فناوری، تا امروز نیز این زنان هستند که آن را با دستان خود از مزارع میچینند.
برداشت دستی پنبه، کاری جانفرساست. زنان، از سپیدهدم تا شامگاه، زیر آفتاب سوزان، با دستهایی زخمی و پینهبسته، بیوقفه پنبه میچینند. این کار به تلاشی طاقتفرسا نیاز دارد تا محصول، پاک و عاری از هرگونه خاک و آلودگی به دست آید. همان محصولی که در نهایت، جامهای میشود بر تن انسان.
سفری پیش از طلوع آفتاب
امروز، ساعت پنج صبح، پیش از دمیدن سپیده، زنانی که اغلبشان طعم تلخ آوارگی را چشیدهاند، راهی مزارع پنبه در جاده تل تمر- حسکه شدند. در میانه راه، اولین پرتوهای خورشید بر دشت و کوه تابید و زنان، با دلی سرشار از امید، پا به مزارع گذاشتند. هر یک دامنی بر کمر بست و کار را آغاز کرد. در میانشان، دخترکان خردسال و پیرزنان سالخورده نیز دیده میشدند که هر کدام، قصهای ناگفته در سینه داشتند.
دختران آواره، روزانه چهارده ساعت بیامان کار میکنند. آنها در گفتوگو با خبرگزاری ما، از رنجهایشان گفتند. روان عبدالحمید، دخترک نُه سالهای است که دستمالی سرخ بر موهایش بسته و چهرهی گندمگون و معصومش در میان آن چون گلی میدرخشد. پنبههایی که در دستان کوچکش جمع میکند و لبان خشکیدهاش، حکایت از پیامی تلخ دارد. پیام کودکی که اشغالگری ترکیه، کودکیش را ربوده و او را ناگزیر از ترک تحصیل و آوارگی کرده است.
روان تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود و پس از آن، برای مدتی مدرسه را رها کرده بود. او از اینکه با کودکانی کوچکتر از خودش همکلاس باشد، شرم داشت. با پافشاری معلمان، او دوباره به تحصیل بازگشته است و اکنون تنها روزهای تعطیل برای کمک به خانواده پنبه میچیند.
روان و بیان: این کار برای ما سنگین است
خواهرش، بیانِ یازده ساله، تحصیل را به کلی رها کرده است. آنها دوشادوش هم پنبه میچینند و در دامنشان میریزند، آنقدر که سنگینی بار، پشتشان را خمیده میکند. بیان میگوید چهار سال است که هر پاییز، همراه خواهرش در مزارع کار میکند. او با حسرت از درسش یاد میکند و میگوید اگر مدرسه را ترک نکرده بود، امسال باید به کلاس ششم میرفت. بیان ادامه میدهد: «ما از پنج صبح تا شش یا هفت عصر کار میکنیم.» سپس با خستگی عمیقی در صدایش میگوید: «معلوم است که خسته میشویم. این کار برای سن و سال من خیلی سنگین است، اما چارهای جز کار کردن نداریم.»
رویاهای بزرگ در سنی کوچک
ایمان الخضر، دختر یازده سالهی دیگری است که از روستاهای سریکانی آواره شده و اکنون در حومهی تل تمر زندگی میکند. او که چهار سال سابقهی پنبهچینی دارد، این کار را بسیار دشوار توصیف میکند و میگوید: «ما از سپیدهدم تا غروب کار میکنیم. با این همه زحمت و تحمل گرمای طاقتفرسا، باز هم سرکارگرها از ما راضی نیستند. این فقط خستگی نیست، جان کندن است. من تا کلاس چهارم خواندم و بعد درس را رها کردم، چون مدرسه برای ما نان نمیشود. برای همین است که اینجا پنبه میچینیم. پدرم در یک تصادف کمرش شکسته و ما فرزندان بزرگ خانواده همگی دختر هستیم. من کار میکنم تا باری از دوش خانوادهام بردارم.»
در آرزوی وکالت و دفاع از ستمدیدگان
ایمان رویاهای فراموششدهاش را به یاد میآورد و میگوید: «آرزو داشتم درسم را ادامه دهم. میخواستم وکیل شوم و از حقوق ستمدیدگان دفاع کنم. چون زنان هم ستمدیده هستند و باید همچون مردان به حقوق خود دست یابند. زن فقط برای بچهداری نیست، او هم حق و حقوقی دارد و میتواند کار کند.»
کار در مزارع پنبه، علاوه بر جسم، روح کارگران زن را نیز میفرساید و خواب را از چشمانشان میرباید. ایمان میگوید بزرگترین آرزویش این است که گاهی بتواند با خیال راحت بخوابد. او همچنین رویای بازگشت به روستایشان و نشستن دوباره پشت نیمکت مدرسه را در سر دارد. ایمان با درکی عمیقتر از سنش میگوید: «این پنبه شاید امروز شکم ما را سیر کند، اما آیندهای برایمان نمیسازد.»