اهمیت کنفرانس استانبول و نقش الهام احمد و پروژه اوجالان در ساخت جامعه دموکراتیک
مقاله به قلم بسی شاماری
از اواسط قرن هجدهم، زمانی که نخستین مباحث فلسفی درباره ضرورت صلح در اروپا شکل گرفت، جهان مدرن به تدریج با پرسشی بنیادین روبهرو شد: آیا جنگ امری طبیعی است یا محصول ساختارهای سیاسی و اقتصادی که به بازتولید خشونت میانجامند؟ طرح صلح پایدار کانت و نخستین تلاشها برای تضعیف ماشینهای جنگی دولتهای اروپایی زمینهای فراهم کرد تا اندیشمندان پس از او بتوانند مفهوم صلح را از سطح اخلاقی به سطح نظری و نهادی ارتقا دهند.
در این بستر تاریخی بود که برتا فون زوتنر در اواخر قرن نوزدهم بهعنوان یکی از مهمترین چهرههای صلحطلبی ظهور کرد. او با انتشار رمان مشهور خود، «اسلحهها را بر زمین بگذارید» در سال ۱۸۸۹، تصویری تازه از خشونت نظامی ارائه داد و نشان داد که جنگ نه نتیجه ستیزهجویی فردی، بلکه محصول نظامهای مردسالار، اقتصاد جنگمحور و نابرابری ساختاری است. نفوذ زوتنر به حدی بود که در شکلگیری نگاه آلفرد نوبل به صلح نقش تعیینکنندهای یافت؛ بسیاری از تحلیلگران بر این باورند که جایزۀ صلح در وصیتنامۀ نوبل بدون مکاتبات و تعامل فکری او با نوبل، قابل تصور نبود.
اگر حضور برتا فون زوتنر به جای قرن نوزدهم در جهان معاصر رخ میداد، مجموعه اندیشهها، روشها و شیوههای انتقادی او میتوانست در پیوند با جنبش آپوئیستی معنا و کارکردی تازه بیابد. میراث نظری زوتنر با مفاهیمی چون صلح مثبت، نقد نظامیگری، آزادی زنان، همبستگی میان ملتها و رد دولتمحوری جنگزا همراه بود؛ همان حوزههایی که آپوئیسم نیز در قالب مفاهیمی مانند کنفدرالیسم دمکراتیک، ژنئولوژی، اکولوژی اجتماعی و نقد سرمایهداری جهانی پیگیری میکند.
اگر زوتنر در این عصر میزیست، احتمالاً در سطح نظری و ادبی میتوانست پیوندهایی میان تجربههای امروزین خشونت ساختاری و الگوهای بدیل سازمانیابی اجتماعی که در پروژه آپوئیستی نمود یافتهاند برقرار کند و نقش یک مرجع فکری جهانی را در معرفی این پروژهها به افکار عمومی ایفا نماید. در چنین روایتی، نبود حضور فیزیکی او در عصر کنونی نوعی خلأ نظری ایجاد کرده است که بخشی از آن به جریانهایی بازمیگردد که در چارچوب فمینیسم لیبرالی، از ظرفیت تحولخواهانه تهی شدهاند و با وجود ادعای دفاع از حقوق زنان، در ساختارهای مسلط اقتصاد سرمایهداری و سیاستهای هویتی محدود ماندهاند. این جریانها، برخلاف رویکرد رهاییبخش زوتنر یا سنتهای انتقادی آپوئیستی، نتوانستهاند به نقد ریشهای ساختار جنگ، مردسالاری و سرمایهسالاری دست یابند و در نتیجه، نقش تاریخی در شکلدهی به صلح پایدار ایفا نکردهاند.
تاریخ و روند تحلیل صلح از قرن هجدهم تا قرن بیستم
روند ضرورت صلح در دو سده اخیر نشان میدهد که از قرن هجدهم تاکنون، اندیشه صلح همواره بر دو محور اساسی استوار بوده است: نخست، درک جنگ بهعنوان پیامد ساختارهای قدرت و دوم، تلاش برای ایجاد بدیلهایی که بتوانند نظم سیاسی و اجتماعی را بر پایه برابری، همزیستی و عدالت بازسازی کنند. در قرن بیستم، با وقوع دو جنگ جهانی، جنگ سرد و گسترش سرمایهداری جهانی، جنگ نه تنها فروکش نکرد، بلکه به سازوکار اقتصادی و سیاسی دولتهای مدرن پیوند خورد. به همین دلیل، مفهوم صلح نیز از سطح اخلاقی به سطح مبارزۀ ساختاری ارتقا یافت و نیازمند تحلیلهایی شد که پیوند میان دولتمحوری، نابرابری اقتصادی، مردسالاری و خشونت را توضیح دهد.
آپوئیسم و تلفیق صلح با آزادی زنان و نقد سرمایهداری
در ادامه، در آغاز قرن بیستویکم، اندیشه آپوئیستی تلاش کرد تا مفهوم صلح را با آزادی زنان، خودگردانی محلی، دموکراسی مشارکتی، همبستگی اقوام و نقد سرمایهداری جهانی تلفیق کند. این رویکرد در بیانیۀ امرالی، ۲۷ فوریه ۲۰۲۵، بار دیگر با تأکید بر صلح پایدار، پایان دادن به فرهنگ جنگ، آزادی اندیشه و بازسازی جامعه بر پایه مشارکت همگانی، بهصورت مکتوب و تحلیلی ارائه شد.
نقش مردم و جنبشهای ضدجنگ
در این میان، نقش مردم صلحدوست و نیروهای اجتماعی از اهمیت بنیادی برخوردار بوده است. تجربه تاریخی نشان داده که در بسیاری از لحظات تحولساز، این مردم بودهاند که مسیر صلح را پیش بردهاند، نه دولتهایی که اغلب درگیر منطق قدرت یا منافع اقتصادیاند. جنبشهای ضد جنگ در قرن بیستم، مقاومتهای مدنی در منطقه، نقش زنان در مبارزات اجتماعی و ظهور شعارهایی چون «زن، زندگی، آزادی» نمونههایی از این روند هستند.
سرمایهداری جهانی به عنوان مانع صلح
در مقابل، سیستم سرمایهداری جهانی همچنان یکی از موانع اصلی تحقق صلح است؛ زیرا بقای آن در بسیاری از موارد با سودآوری جنگ، بیثباتی و تمرکز قدرت گره خورده است. بنابراین، نزاع اصلی در عصر حاضر نه میان ملتها، بلکه میان مردم صلحدوست و ساختارهایی است که از ادامه جنگ و بحران بهرهمند میشوند.
در چنین چشماندازی میتوان نتیجه گرفت که حضور برتا فون زوتنر در عصر کنونی میتوانست نقش مهمی در پیوند دادن میراث تاریخی صلح با نیازهای نظری و اجتماعی امروز ایفا کند. اندیشههای او در ترکیب با چارچوبهای آپوئیستی میتوانست چشماندازی تازه و جامع برای صلح، آزادی زنان و عدالت اجتماعی ارائه دهد.
ضرورت تولید نظریههای رهاییبخش از اواسط قرن هجدهم تا امروز
نبود چنین چهرهای در جهان امروز نشان میدهد که مسئولیت تولید نظریههای رهاییبخش و نقد ساختارهای جنگزا بیش از گذشته بر دوش جنبشهای اجتماعی، اندیشمندان مستقل و مردم صلحطلب قرار گرفته است. این ضرورت، از اواسط قرن هجدهم تا بیانیه امرالی ۲۰۲۵، از طریق زنجیرهای از تحولات فکری و اجتماعی استمرار یافته و همچنان بهعنوان یکی از مهمترین چالشهای جهان معاصر باقی مانده است.
نقد حضور زنان در ساختارهای قدرت و محدودیت جنسیت به تنهایی
تاریخ سیاسی سدههای اخیر روشن کرده است که ورود زنان به سطوح بالای قدرت سیاسی نه تنها بهطور خودکار به فروپاشی مردسالاری نینجامیده، بلکه در بسیاری موارد زنان حاضر در ساختارهای قدرت خود به بازتولید همان نظم مردانه کمک کردهاند. نمونههایی چون سبیحا گوکچن، فرزندخواندۀ آتاتورک، که مشارکتش در بمباران مردم بیدفاع در دهه سی میلادی بهعنوان افتخار ملی معرفی شد، نشان میدهد که بدن زن وقتی در منطق دولت–ملت و ایدئولوژی مردسالار حل میشود، میتواند همان اندازه خشونتبار عمل کند که مردان عامل جنگ.
این روند در سطح جهانی نیز تکرار شده است؛ چنانکه مارگارت تاچر با سیاستهای جنگی و اقتصادی سختگیرانه در بریتانیا نمونهای بارز از زنی بود که بهجای باز کردن امکانهای تازه برای رهایی زنان و فرودستان، عملاً در چارچوبی مردانه، اقتدارگرا و نولیبرال عمل کرد.
زنان دیگری نیز در تاریخ سیاسی معاصر، با وجود جایگاه بالا در قدرت، در همان ساختارهای مردسالار عمل کردند و در تصمیمهایی شرکت داشتند که هیچ تغییری در رابطه میان جنگ، سرمایه و سرکوب ایجاد نمیکرد. این نمونهها بازتاب همان حقیقتی است که نشان میدهد جنسیت بهتنهایی نمیتواند نیرویی برای مقاومت در برابر ساختارهای جنگمحور باشد و بدون دگرگونی بنیادین در منطق قدرت، بدن زن تنها نقشی جایگزین در همان سلسلهمراتب پیشین ایفا خواهد کرد.
زنانی که رهایی را با ساختار اقتصادی و سیاسی پیوند دادند و محدودیتها
در سوی دیگر، زنان انقلابی چپ از اواخر قرن نوزدهم تا نیمه دوم قرن بیستم کوشیدند الگوی متفاوتی از مبارزه و رهایی ارائه دهند. زنانی چون رُوزا لوکزامبورگ، که با تحلیلهای رادیکال از سرمایهداری و مبارزه طبقاتی به یکی از چهرههای نظری بیبدیل تبدیل شد؛ الکساندرا کولنتای، نخستین نظریهپرداز جدی پیوند میان عشق، اقتصاد و رهایی زنان در جنبش سوسیالیستی؛ و همچنین زنان مبارز جنبشهای ضد استعمار در آسیا و آمریکای لاتین که در میدانهای جنگ و سیاست علیه سلطه امپریالیستی مبارزه کردند، همه در پی آن بودند که مفهوم رهایی زن را از مرز بدن فردی فراتر ببرند و آن را پروژۀ تغییر ساختار اقتصادی، سیاسی و اجتماعی بدانند.
با این حال، این جنبشها بهرغم قدرت نظری و شجاعت عملی، اغلب در برابر بلوکهای جهانی قدرت، کودتاها، سرکوب، جنگ سرد و بازتولید مردسالاری درون همان ساختارهای انقلابی با موانع جدی روبهرو شدند. در بسیاری موارد نیز انقلابها، از منظر تحلیل جنسیتی، ابزار کافی برای فهم چندلایگی ستم علیه زنان نداشتند و همین امر موجب شد که حتی در دل جنبشهای مدعی رهایی، مردسالاری پنهان و آشکار ادامه یابد و بسیاری از پروژههای رهاییخواهانه به شکست بینجامد.
تجربه ژنئولوژی و ارتش زنان و تأثیر آن بر ساختار اجتماعی
در نقطۀ مقابل این مسیرهای ناتمام، در پنجاه و دو سال گذشته و در مرکز جنگهای خونین خاورمیانه و کوردستان، تحول تازهای شکل گرفته است که تفاوت آن با تجربیات پیشین در این است که نه تنها نقد نظری مردسالاری و ساختار قدرت را مطرح کرده، بلکه توانسته است شکلهای عملی سازماندهی اجتماعی و دفاعی جایگزین ارائه دهد. ظهور ژنئولوژی یا علم زن، در بستری که استعمار داخلی، جنگافروزی دولت–ملت، خشونت ساختاری و اقتصاد جنگ بر زندگی مردم سایه انداخته بود، موجب شد این دانش از سطح نظری فراتر رود و به بخشی از سازماندهی اجتماعی و فرهنگی بدل شود.
ارتش زنان، که در قالب یگانهای دفاعی مستقل شکل گرفت، نه صرفاً نیرویی نظامی بلکه شکل تازهای از سوژهمندی سیاسی بود که در آن زنان با ایجاد ساختارهای مشارکتی، شبکهای و اخلاقی، تصویری از امکانهای یک جامعه غیرمردسالار ارائه کردند. این تجربه درواقع پاسخی بود به خلأ تاریخی ناشی از زنانی که در قدرت ادغام شدند و زنان انقلابی که نتوانستند ساختارهای مردسالار را درونی نقد کنند.
در چارچوب وضعیت کنونی جهان و منطقه، که نه تنها نظم صد سالۀ دولت–ملت بهسبب جنگهای پیدرپی، بحران اقتصادی و بحران مشروعیت در حال فرسایش است، بلکه توازن قدرت جهانی نیز در حال دگرگونی است، میتوان گفت آینده خاورمیانه بهسوی نوعی بازتعریف بنیادین حرکت میکند. ساختار دولت–ملت، که بر انحصار، مرز، سرکوب قومیتها و سیاستهای امنیتی مردمحور بنا شده، اکنون در برابر نیروهای اجتماعی جدیدی قرار گرفته است که حاملان اصلی مطالبه صلح، آزادی و همزیستیاند؛ و در میان این نیروها، زنان نقشی محوری یافتهاند.
علم ژنئولوژی با قرار دادن زن در مرکز بازآرایی شناخت، اخلاق و سازمان اجتماعی، و تجربه ارتش زنان، که مدلی از دفاع و مشارکت غیرمردسالار ارائه میدهد، چشماندازی فراهم کرده است که در صورت تداوم بحرانهای موجود، میتواند به یکی از محورهای اصلی بازسازی منطقه بدل شود. با توجه به روندهای جاری، میتوان پیشبینی کرد که در دهههای آینده مشروعیت ساختارهای جنگمحور و دولت–ملت بیش از پیش تضعیف خواهد شد، در حالی که جنبشهای زنمحور و شبکههای اجتماعی مبتنی بر همکاری و خودگردانی، نقش تعیینکنندهتری در سرنوشت سیاسی و اخلاقی منطقه ایفا خواهند کرد.
این چشمانداز اگرچه با موانع جدی روبهروست، اما نشان میدهد که برخلاف گذشته، زمانی که زنان یا ابزار نظم مردسالار بودند یا در انقلابهایی گرفتار میشدند که ساختارهای جنسی و سیاسی را دگرگون نمیکرد، اکنون امکان شکلگیری چشمانداز تازهای فراهم شده است؛ چشماندازی که در آن زنان نه در مقام جایگزین مردسالاری، بلکه در مقام بنیانگذاران نظامهای نوین ظاهر میشوند.
در این نقطه، بازگشت به بنیانهای کمیته صلح نوبل ضروری است، زیرا این کمیته از آغاز کار خود در ابتدای قرن بیستم بر اساس ایدههایی شکل گرفت که برتا فون زوتنر به سهم خود نقشی تعیینکننده در آن داشت. او در دوران شکلگیری نهادهای صلحمحور، نه تنها مهمترین صدای ضد جنگ اروپا بود، بلکه با نفوذ فکری و اخلاقیاش، آلفرد نوبل را متقاعد کرد که صلح را در کنار علم و ادبیات در زمرۀ مهمترین دستاوردهای بشری قرار دهد. هدف اصلی این کمیته در آن زمان ایجاد معیاری اخلاقی برای جهان بود؛ معیاری که بتواند میان مردم و دولتها تمایز قائل شود و از کسانی قدردانی کند که صلح را نه در سطح شعار، بلکه بهعنوان یک برنامه عمل، یک شالوده اخلاقی و یک پروژه اجتماعی پیگیری میکنند.
این نهاد، تجسم همان آرمانی بود که زوتنر در رمان خود و در تمامی فعالیتهای سیاسیاش بیان کرده بود: اینکه صلح تنها در صورت نقد ساختارهای قدرت و مقاومت در برابر خشونت، نهادینه شدنی است.
اما در جهان امروز، جایی که ساختارهای قدرت پیچیدهتر شده و جنگ در شکلهایی پراکنده، فناورانه و فراسرزمینی بازتولید میشود، عملکرد کمیته صلح نوبل نیز زیر نگاه شدیدتر افکار عمومی قرار گرفته است. اعطای جایزه صلح سال جاری میلادی به خانم ماریا کورینا ماچادو، که انتخاب او در بخشهای وسیعی از جهان با واکنش منفی و انتقادهای گسترده مواجه شد، پرسشی بنیادین را دوباره به مرکز توجه آورد: آیا نهادهای جهانی که زمانی نماد اخلاق جمعی بودند، اکنون توانایی قضاوت مستقل در برابر قدرتهای سیاسی و روایتهای رسمی را از دست دادهاند؟
آنچه موجب بحران اعتماد شده، نه صرفاً انتخاب یک فرد، بلکه احساس جمعی است که معیارهای صلح دیگر بر اساس نیاز مردم جهان و آرمان عدالت و همزیستی تعیین نمیشوند، بلکه در بسیاری موارد، در چارچوب همان منطق سیاسی تعریف میشوند که بر تشدید جنگها، حمایت از قدرتهای مسلط و بازتولید نابرابری تکیه دارد.
در چنین فضایی، فاصله میان هدف اولیه کمیته صلح نوبل که برتا فون زوتنر در شکلگیری آن نقش داشت و عملکرد امروزین آن بهقدری آشکار شده که واکنشهایی متفاوت اما همراستا در سراسر جهان پدید آمده است. در بسیاری از جوامع، بهویژه میان نسل جوان و نیروهای صلحطلب، باور تقویت شده است که تغییر ساختارهای جهانی پیش از آنکه از بالا رخ دهد، باید از پایین، از میان جامعه، رخنه کند.
هنگامی که مردم شاهد ادامه جنگها از غزه تا سودان، از یمن تا اوکراین و میانمار هستند؛ هنگامی که میبینند سلاحهای فوقمدرن و اقتصادهای عظیم تسلیحاتی تحت عنوان امنیت توجیه میشوند؛ و هنگامی که میبینند کمیتهها و نهادهای مدعی صلح در موارد حساس سکوت میکنند یا انتخابهایی میکنند که با درد مردم همخوانی ندارد، این نتیجهگیری طبیعی پدید میآید که جهان بیش از هر دورهای نیازمند بیداری اخلاقی و سیاسی است.
چهرهای که امروز از ساختارهای صلح جهانی در ذهن بسیاری شکل گرفته، چهرهای مکدر و آسیبدیده است، زیرا شکافی آشکار میان آرمانهایی که زوتنر بنیادشان را گذاشت و واقعیتهایی که کمیتهها اکنون بازتاب میدهند، وجود دارد. همین تضاد نیروهای آلترناتیو، شبکههای فراملی صلحطلب، جنبشهای زنمحور، سازمانهای مردمی و کنشگران ضد جنگ را بیش از پیش به یکدیگر نزدیک کرده است.
اکنون بیش از هر زمان دیگری، این احساس گسترش یافته است که پیش از رسیدن به دهۀ سیاسی ۲۰۳۰ - دههای که بسیاری آن را آغاز بازترسیم روابط جهانی و ساختارهای قدرت میدانند - زمان بیداری فرا رسیده است؛ بیداریای که نه تنها خواستار بازسازی نهادهای صلح است، بلکه خواستار تعریف دوباره صلح و عدالت در برابر جهان متحول امروز است.
اگر هدف نخستین برتا فون زوتنر این بود که صلح را از حد یک شعار اخلاقی به سطح یک نیروی سازماندهنده جهان ارتقا دهد، امروز همین هدف بار دیگر با شدتی بیش از پیش در برابر ما قرار گرفته است. در جهانی که جنگهای پراکنده به جنگی چندلایه، دیجیتال و فراسرزمینی تبدیل شدهاند و اعتماد مردم به نهادهای جهانی کاهش یافته است، تنها آلترناتیو واقعی، شکلگیری اتحادیههایی فراملی، زنمحور، مردمی و عدالتگراست که بتوانند همان رسالتی را که نهادهای جهانی از آن دور شدهاند، دوباره احیا کنند. آینده صلح، همانگونه که در سراسر این تحلیل آشکار شد، دیگر نه در اتاقهای بسته قدرت، بلکه در میان مردمی است که از غزه تا کوردستان، از اروپا تا آمریکای لاتین و از آفریقا تا شرق آسیا، خواهان جهانی هستند که در آن زندگی بر جنگ، عدالت بر قدرت و انسانیت بر محاسبههای سیاسی پیروز شود.
در چنین شرایطی، بازگشت به چشماندازی که عبدالله اوجالان بر آن تأکید دارد ضروری است؛ بازآفرینی سیاست از پایین، احیای کمونها و مردمی کردن فرایند تصمیمگیری. اوجالان معتقد است نظامهای سیاسی موجود، که در دل دولت ملت صد سال گذشته شکل گرفتهاند، دیگر قادر به حل بحرانهای جهان نیستند، زیرا خشونت ساختاری در این نظامها نه یک استثناء بلکه یک اصل سازماندهنده است. از نگاه او، صلح تنها زمانی پایدار خواهد بود که سیاست از دست نهادهای بسته قدرت خارج شود و کمونها بهعنوان سلولهای زنده جامعه جایگزین سازوکارهای سلسلهمراتبی شوند.
اهمیت تأکید اوجالان بر کمونها در این است که آنها همزمان قدرت تصمیمگیری مردم را بازمیگردانند و توانایی مقاومت در برابر ساختارهایی که جنگ، استثمار و سلطه را بازتولید میکنند، ایجاد میکنند. این الگو که او آن را پروسۀ انتگراسیون دمکراتیک مینامد، بر مشارکت فعال تمام آحاد جامعه استوار است. نقدهای او نسبت به مارکس نه به معنای رد بنیادی ایدههای سوسیالیستی، بلکه بهعنوان بازاندیشی و تطبیق آنها با شرایط تاریخی و اجتماعی متفاوت است. اوجالان معتقد است بسیاری از برداشتهای سنتی از مارکس، بهویژه در زمینۀ رابطه میان طبقه، دولت و جامعه مدنی، قادر به پاسخگویی به واقعیتهای خاورمیانه و تجربه کمونهای خودگردان نیستند.
او بهویژه تأکید میکند که اگر مارکس میتوانست آموزههای باکونین درباره خودمدیریتی، مشارکت مستقیم مردم و نقد تمرکز قدرت را بهتر درک کند، بسیاری از نقدهای اوجالان شکل نمیگرفت. این انتقادها نه برای تخریب بلکه برای بهبود فهم جمعی و افزایش ظرفیت عملگرایی اجتماعی است و روش اوجالان، برخلاف برداشتهایی که او را به انفعال یا تسلیمگرایی متهم میکنند، نشاندهنده تعهد عمیق او به استقلال فکری، تحلیل انتقادی و جستجوی راهحلهای عملی برای مشکلات واقعی جامعه است.
پذیرش رفیقانه و حقیقتجویانه این نقدها نه یک عقبنشینی از آرمانهای سوسیالیستی بلکه گامی ضروری برای بازسازی عملی جامعه و پیشگیری از انحرافهای تاریخی است.
در نهایت، آینده صلح، عدالت و آزادی در گرو آن است که مردم از حالت انفعال خارج شوند، از اعتماد به نهادهایی که از وظیفۀ خود دور شدهاند دست بردارند و خود به سازماندهی زندگی جمعی بپردازند. جهان اگر میخواهد به سمت بربریت فرو نغلتد و اگر میخواهد سوسیالیسم به معنای واقعی، دمکراتیک و انسانی خود تحقق یابد، باید از امروز کمونها را تقویت کند، ساختارهای خودگردان را گسترش دهد و ملت دمکراتیک را نه بهعنوان یک طرح نظری، بلکه بهعنوان ضرورت تاریخی بسازد. تنها از این مسیر است که میتوان به آماج و هدف برتری که در طول این تحلیل مطرح شد نزدیک شد: جهانی که در آن انسانیت بر جنگ، برابری بر سلطه و خرد جمعی بر قدرتهای ویرانگر پیروز شود و صلح، عدالت و آزادی نه تنها تحقق یابد، بلکه هیچ فرد یا گروهی به نقش تماشاگر تقلیل نیابد و هیچ بخشی از جامعه حق نداشته باشد قدرت را در انحصار خود نگه دارد. تجربه کمونها و شوراهای خودگردان در کوردستان نشان میدهد که این آلترناتیو نه یک نظریه دوردست، بلکه تجربهای ملموس و قابل دسترس است که توانسته الگوی متفاوتی از زندگی جمعی را در میان جنگهای منطقه حفظ و بازتولید کند.
همزمان، جهان امروز میان دو مسیر قرار گرفته است: مسیر بربریت نوین که شامل جنگهای پراکنده، کنترل دیجیتال، سلاحهای پیشرفته و قطببندی قدرت است و مسیر بازسازی جامعه بر محور کمونها، شوراها، مشارکت مستقیم و ملت دمکراتیک. اگر جهان بخواهد از سقوط در ورطه بربریت جلوگیری کند و اگر قرار باشد سوسیالیسم به معنای واقعی، دمکراتیک و انسانی خود تحقق یابد، هیچ راهی جز تقویت کمونها، گسترش ساختارهای خودگردان و شکلگیری ملت دمکراتیک وجود ندارد. ملت دمکراتیک نه یک ساختار رسمی، نه یک ملیگرایی دیگر و نه یک دولت تازه است، بلکه شبکهای از مشارکتهای آزاد، شوراهای محلی، همبستگی میان زنان، جوانان و کارگران و ارتباط فراملی میان جوامع مختلف است که میتواند در برابر نظامهای مبتنی بر جنگ و سرمایهسالاری سدی اخلاقی و سیاسی ایجاد کند.
اوجالان در پرتو تجربیات تاریخی و تحولات معاصر جهان نشان داده است که اندیشه او همواره بهروز و پاسخگو است و نه محدود به شعار، بلکه میتواند در زندگی روزمره مردم واقعیت یافته و سازمانیابی شود.
در چنین لحظهای که کنفرانس صلح و جامعه دموکراتیک در استانبول برگزار میشود، بیش از هر زمان دیگری روشن میگردد که پروژه صلح اوجالان نه یک طرح سیاسی محدود، بلکه افقی تمدنی است که توانسته از دل دههها خشونت، انکار، پاکسازی فرهنگی و جنگهای نیابتی، پرسش بنیادین امکان زیست مشترک را دوباره وارد صحنه تفکر و سیاست کند. اهمیت این پروژه در آن است که، برخلاف الگوهای کلاسیک دولتمحور، صلح را نه نتیجه توافق قدرتها، بلکه محصول توانمندسازی جامعه، سازمانیافتگی از پایین، شکلگیری کمونها و گسترش فرهنگ مسئولیت جمعی میداند. به همین دلیل است که ایده ملت دموکراتیک، با همه لایههای فلسفی و عملیاش، امروز در نقطهای قرار گرفته که نهتنها بدیلی برای بحرانهای خاورمیانه ارائه میدهد، بلکه میتواند الگوی جهانی مبارزه با فرسایش اجتماعی، استبداد نولیبرال و فروپاشی معنا در زندگی انسان معاصر باشد.
با این حال، سدهای رسیدن به آزادی و دموکراسی در منطقه بهسادگی کنار نمیروند. از ساختارهای صدساله دولت ملت که همچنان منطق همگونسازی و حذف دیگری را پی میگیرند، تا مداخلات قدرتهای بینالمللی که ثبات مصنوعی را بر پویایی اجتماعی ترجیح میدهند، و از نظامهای مردسالار که مشارکت زنان را تهدیدی برای اقتدار سنتی خود میبینند، تا اقتصاد جنگی که بقای خود را در بازتولید بحران میجوید، همه این موانع شبکهای پیچیده میسازند که مسیر آزادی را باریک و دشوار کرده است. اما تاریخ بارها نشان داده است که هرجا ساختارهای قدیمی ناتوان از حل تناقضهای خود شوند، شکافهایی برای نوآوری اجتماعی پدید میآید و درست در همین شکافهاست که پروژههای رهاییبخش به بار مینشینند.
در این میان، نقش چهرههایی چون الهام احمد، نماینده برجسته جنبش زنان روژآوا و یکی از معماران سیاسی خودمدیریتی دمکراتیک، اهمیت مضاعفی پیدا میکند. سخنرانیهای او در این کنفرانسها نه تنها بازتاب یک پروژه سیاسی، بلکه پژواک فلسفه آزادی زن است؛ فلسفهای که اوجالان آن را هسته تحول جامعه میداند و تجربه روژآوا نشان داده که این دیدگاه صرفاً نظری نیست، بلکه میتواند به ساختن نهادهای واقعی، ایجاد ارتشهای دفاع از زنان، توسعه کمونها و بازتعریف نقش زن در سیاست، فرهنگ و امنیت جمعی منجر شود. الهام احمد با صراحت و شجاعتی که از واقعیت زیسته زنان کرد برخاسته، یادآور میشود که صلح بدون رهایی زنان، صلحی صوری و ناپایدار خواهد بود و جامعه دموکراتیک بدون شرکت فعال زنان، از درون فرومیپاشد.
اهمیت کنفرانس استانبول و نقش الهام احمد و پروژه اوجالان
از این رو، کنفرانس استانبول، اگرچه در سطح دیپلماتیک ممکن است تنها یکی از دهها نشست سیاسی منطقه به نظر برسد، اما در عمق خود بیانگر مرحلهای تازه است؛ مرحلهای که در آن صدای صلح دیگر صرفاً از سوی نهادهای رسمی یا قدرتهای بزرگ شنیده نمیشود، بلکه از دل کمونها، خیابانها، زنان مبارز، نسل جوان و خلقهایی که در برابر ویرانی مقاومت کردهاند، طنین میاندازد. اکنون میتوان دریافت که پروژه اوجالان، در پیوند با تجارب عملی روژآوا و حضور اندیشمندانی چون الهام احمد، نه یک رویاپردازی سیاسی بلکه ضرورتی برای جلوگیری از سقوط منطقه به ورطه بربریت، نفرت و جنگهای بیپایان است.
ضرورت پذیرش افق نوین، کمونها و مشارکت زنان
بنابراین، اگر جهان و بهویژه خاورمیانه میخواهد راهی به سوی صلح پایدار و جامعهای تکثرگرا باز کند، پذیرش این افق نوین اجتنابناپذیر است؛ افقی که در آن زنان در مرکز ساختار جدید قرار میگیرند، کمونها بهعنوان سلولهای زنده جامعه به کار میافتند، مشارکت همگانی جایگزین تماشاگر بودن میشود، و صلح نه در اتاقهای بسته مذاکره، بلکه در میدانهای زندگی روزمره ساخته میشود.
لحظه کنونی، لحظه انتخاب است: یا ادامه چرخه ویرانگر قدرتهای فرسوده قرن بیستم، یا گشودن راهی تازه که فلسفه آزادی، اندیشه ملت دموکراتیک، و تجربه جوامع خودمدیر شمال سوریه پیش روی ما نهادهاند. و درست در این انتخاب است که معنای تاریخی کنفرانس امروز استانبول و صداهایی چون الهام احمد و میراث اوجالان روشن میشود: دعوتی به ساختن جهانی که هنوز ممکن است.