زنانگی گسسته از زمان
یائسگی در این متن نه پایان یک کارکرد زیستی، بلکه لحظهای ترکبرداشته از زنانگی است؛ جایی که بدن زن زیر فشار مردسالاری، بازار زیبایی و حذف رسانهای، از چرخه دیدن و شنیدهشدن بیرون رانده میشود و به تجربهای سیاسی، طبقاتی و هویتی بدل میگردد.
شیلان سقزی
مركز خبر- یائسگی، برخلاف تصور رایج پزشکی که آن را صرفاً یک «تغییر زیستی» تعریف میکند، میتواند پدیدهای سیاسی، فرهنگی و طبقاتی باشد. این مرحله از زندگی زنان، نه پایان بدن، بلکه آغاز نوعی مرئیزدایی اجتماعی است، جایی که بدن زن از چرخه مصرفپذیر جذابیت خارج میشود و در سکوت رسانهای، بیعملی نهادی و فشارهای فرهنگی-خانوادگی، به حاشیه رانده میشود. در اینجا ما با نگاهی انتقادی به یائسگی نهفقط بهعنوان یک وضعیت جسمانی، بلکه بهمثابه نقطه تلاقی سرکوبهای زیستی، هویتی، طبقاتی، ملیتی و رسانهای مینگریم، نقطهای که در آن، بدن زن نه فقط دچار تغییر، بلکه به مسئلهای سیاسی بدل میشود.
نظربه اینکه یائسگی، در قرائت مسلط پزشکی، صرفاً بهعنوان پایان توانایی زیستی تولیدمثل زنانه تعریف میشود، اما این گزارش با عبور از این تقلیلگرایی زیستپزشکی، یائسگی را بهمانند یک «رخداد اجتماعی-سیاسی» بازخوانی میکند. به عبارت دیگر، یائسگی نه پایان یک کارکرد بیولوژیک، بلکه ورود به مرحلهای از زندگی است که بدن زن بار دیگر موضوع نظارت، سکوت، شرم و طرد میشود. این دوره، همزمان با بحرانهایی در لایههای روانی، اقتصادی، جنسی و هویتی است که زیر سلطه ساختارهای پدرسالار، بازار زیبایی و سیاستهای سلامت نادیده گرفته میشود.
وقتی بدن زن به بازار دارو تقلیل مییابد
یائسگی تنها یک روند زیستی نیست، بلکه محل تلاقی نیروهای زیستپزشکی، بازار، و قدرت است. در لایه زیستی-عصبی، نوسانات شدید هورمونی (استروژن و پروژسترون) منجر به علائمی چون گرگرفتگی، بیخوابی، تغییرات خلقی، اختلال در حافظه و حتی افسردگی و اضطراب میشود. اما در نظام پزشکی مردمحور، این تغییرات نه با درک عمیق از تجربه زیسته زنان، بلکه با رویکردی مکانیکی و تقلیلگرایانه تفسیر میشود. پزشکی مدرن، به جای توجه به پیچیدگی روان- بدنی یائسگی، آن را بیماریسازی کرده و به شرکتهای داروسازی واگذار کرده است؛ درحالیکه شکاف عظیم جنسیتی در تحقیقات پزشکی همچنان ادامه دارد. داروسازی یائسگی را نه به عنوان بحران وجودی و بدنمحور زن، بلکه صرفاً بهمثابه «بازار هدف» در نظر میگیرد و تجربه زنان به مصرفکنندگان خاموش تقلیل مییابد. این بیعدالتی دانشی، فراتر از پزشکی، نوعی خشونت ساختاری علیه بدن زن است.
یائسگی؛ شکستن قرارداد مردسالارانه
یائسگی نه فقط یک رویداد زیستی، بلکه بحران عمیق روانی- هویتی در بستر ساختارهای قدرت جنسیتی است. پایان باروری در جوامعی که هویت زنانه را بر اساس توانایی تولیدمثل و میل جنسی تعریف میکنند، به یک «سوگ زیستی» تبدیل میشود، یعنی زن احساس میکند بخشی از خود را از دست داده؛ نه بهخاطر واقعیت زیستی، بلکه بهخاطر فشارهای فرهنگی-اجتماعی بر نقشهای تثبیتشده زنانه. در این مرحله، زن لازم است هویت خود را بازتعریف کند، میان فقدان و رهایی، میان کاهش میل جنسی و امکان کشف دوباره بدن، میان نگاه بیرونی به زیبایی و تجربه زیسته از بدن متغیر.
یائسگی در این معنا، محل تقابل است یعنی از یک سو فشار برای انکار آن، مصرف هورمونها، بازسازی ظاهری برای حفظ «جذابیت» در چارچوبهای مردسالارانه و از سوی دیگر، امکان بازتنظیم رابطه زن با بدنش، رهایی از بارداری و ساختن هویتی مستقل از نقشهای سنتی. این بحران هویتی، هم محصول ساختارهای سرکوبگر است و هم امکان مقاومت علیه آنها.
زن خاموش، یائسگی و سیاست طرد
در نظامهای فرهنگی-اجتماعی مردسالار، زن یائسه به حاشیه رانده میشود؛ نه فقط بهخاطر تغییرات زیستی، بلکه بهخاطر برساخت فرهنگیای که «ارزش زن» را در جوانی، باروری، و جذابیت جنسی خلاصه میکند. پیری برای مردان اغلب با تجربه قدرت یا خرد همراه است، اما برای زنان با «شرم»، ناپدید شدن از فضاهای عمومی و حذف از گفتمان زیبایی.
زن یائسه به فردی «بیصدا» تبدیل میشود؛ در رسانهها غایب، در خانواده نادیده و در فرهنگ رایج، نامرئی. در همین حال، او وظیفه احساسی بزرگی را بر دوش میکشد، یعنی مراقبت از والدین سالخورده، حمایت از فرزندان بزرگسال و حتی نگهداری از نوهها؛ نقشی که بدون شناسایی یا حمایت ساختاری، از او یک کارگر احساسی خاموش میسازد.
در نتیجه، زن یائسه همزمان با بحران شخصی و زیستی، بار روانی- اجتماعی بیمزد و بیصدا را به دوش میکشد. این طرد چندلایه، شکلی از خشونت نمادین است که در سکوت اعمال میشود و باید در دل سیاستگذاریها، گفتمانهای فمینیستی و انتقادی شکافته و بازتعریف شود.
تبعیض سنی-جنسی علیه زن نامرئی
در لایه اقتصادی، یائسگی به مرز پنهانی از تبعیض ساختاری تبدیل میشود. زنان یائسه با تبعیض سنی و جنسی همزمان مواجهاند، یعنی از یکسو با کلیشه «غیرمولد بودن» از بازار کار کنار گذاشته میشوند و از سوی دیگر، فرصتهای شغلی کمتر، امنیت شغلی پایینتر و بیمه ناکارآمد دارند. در بسیاری موارد، نه اخراج رسمی، بلکه حذف تدریجی و نامرئی از مسیرهای رشد شغلی صورت میگیرد.
از سوی دیگر، هزینههای درمانی این دوران - شامل داروهای هورمونی، مکملها، رواندرمانی، و رسیدگی به عوارض جسمی- در اقتصادی نابرابر، بار مالی مضاعفی بر دوش زنان طبقه متوسط و پایین میگذارد.
بنابراین در جامعهای که فقر را تنها با نداشتن درآمد میسنجد، فقر زیستی-سلامتی زنان یائسه دیده نمیشود. آنها بهتدریج به حاشیه اقتصاد کشیده میشوند، بیآنکه حمایت نهادی، بیمه کافی، یا خدمات سلامت روان ویژه این دوران را دریافت کنند. یائسگی، در ساختار سرمایهداری و مردسالار، نه فقط بحران جسمی-روانی، بلکه نقطه ورود به فقر پنهان و حذف تدریجی از عرصه عمومی است.
یائسگی در سایه دولت
در لایه سیاسی، یائسگی نه یک مسئله سلامت عمومی، بلکه یک «خلأ سیاستی» است. دولتها و نهادهای بهداشتی، بهویژه در ساختارهای مردسالار و ایدئولوژیک، بدن زن را تا زمانی به رسمیت میشناسند که در خدمت باروری باشد. پس از پایان توان زیستی تولیدمثل، زنان وارد دورهای از «رهاشدگی سیاسی» میشوند؛ بدون آموزش رسمی، بدون خدمات پزشکی فراگیر و بدون سیاستگذاری سلامت روان.
در ایران، فقدان برنامه جامع سلامت برای زنان یائسه، بیتوجهی به نیازهای جنسی و روانی این گروه و نبود حمایتهای بیمهای و آموزشی، نشان از یک الگوی ساختاری دارد، یعنی تقدیس باروری بهعنوان وظیفه اصلی زن و در نتیجه، نادیدهانگاری تمام مراحل پس از آن. یائسگی نه تنها به زبان رسمی وارد نمیشود، بلکه به حاشیههای نامرئی رانده میشود، جایی میان شرم، سکوت و فرسایش تدریجی.
دولت با این حذف، نقش فعال در انضباط بدن زنانه ایفا میکند، یعنی زنی که دیگر «مولد» نیست، نیازی به شنیدهشدن، آموزشدیدن یا زیستن با کیفیت ندارد. در این معنا، یائسگی نه یک تجربه زیستی، بلکه یک وضعیت سیاسی است، محصول سیاستهای نادیدهانگار و گفتمانهایی که زن را فقط در مقام مادر به رسمیت میشناسند.
زن یائسه در آینههای شکسته رسانه
با نگاهی انتقادی به لایه رسانهای، درمییابیم که سینما، سریالها و شبکههای اجتماعی، بهجای بازنمایی واقعگرایانه و انسانی از زن یائسه، اغلب یا او را کاملاً نادیده میگیرند، یا در قالبهای تقلیلیافته و فاقد پیچیدگی به تصویر میکشند. زن میانسال در رسانه، یا مادری خسته و فرسوده است، یا شخصیتی حاشیهای و فاقد میل، یا در بهترین حالت، نیرویی صرفاً مراقب و وابسته به دیگران.
در شبکههای اجتماعی نیز، الگوریتمها بدن زن جوان، سفید، لاغر و جذاب را تقویت میکنند و بهندرت اجازه دیدهشدن به بدن زن میانسال یا ملتهای غیرمرکزنشین را میدهند. این سازوکار، بهویژه علیه زنان مسنتر شدیدتر عمل میکند؛ آنها در تقاطع تبعیض سنی، جنسیتی، قومی و ملیتی عملاً حذف میشوند.
رسانه، با این الگوهای بازنمایی، نه تنها تجربه یائسگی را طبیعی نمیسازد، بلکه به شرمسارسازی پنهان آن دامن میزند. گفتمان غالب در رسانه، یائسگی را پایان «ارزشمندی» زن معرفی میکند؛ گویی زن تنها تا زمانی که بارور، زیبا و در خدمت خانواده است، شایسته دیدهشدن و شنیدهشدن است. در نتیجه، زن یائسه در یک میدان چندلایه از حذف قرار میگیرد، فشارهای فرهنگیِ ناسیونالیستی- مرکزگرا، الگوریتمهای طبقهبندی در شبکههای اجتماعی و نقش نهادهای رسانهای در تثبیت کلیشهها. این مجموعه، نظامی از حذف نمادین میسازد که بدن و صدای زن را، درست در زمانی که نیازمند بیشترین دیدهشدن است، خاموش میکند.