کارگران مشغول مرگ هستند
زنانی که در گورستانها، مردهشورخانهها یا خانههای تشییع کار میکنند، حامل نوعی کار عاطفی پنهان و خشن هستند؛ شغلی که نه تنها از نظر اقتصادی بیارزش شمرده میشود، بلکه از نظر اجتماعی نیز آلوده، تابو و حتی نجس قلمداد میگردد.
شیلان سقزی
در سکوت گورستانها و مردهشورخانهها زنانی زندگی میکنند که کارشان با مرگ گره خورده اما خود، از ابتداییترین حقوق زندهبودن محروماند. آنها در حاشیهترین لایههای جامعه و بازار کار، وظایف سنگین جسمی و عاطفی را بر دوش میکشند، بیآنکه دیده شوند یا به رسمیت شناخته شوند. این زنان نه فقط نیروی کار، بلکه نمایندگان نوعی از زیستحاشیهای هستند که در همتنیدگی جنسیت، فقر و تابوی فرهنگی، از چشم قانون، رسانه و سیاست غایب هستند. سکوت پیرامون آنها، خود یک سیاست است؛ سیاست حذف، حاشیهسازی کار زنانهای که در عین سختی، از همهسو بیاعتبار شده است.
این گزارش بهدنبال بررسی تقاطعهای پنهانماندهی قدرت، جنسیت و طبقه در موقعیت زنانی است که در گورستانها و مردهشورخانهها مشغول بهکار هستند. تمرکز اصلی بر این است که چگونه ساختارهای سیاسی-اقتصادی ایران، با رها کردن این زنان در حاشیهترین شکل کارِ عاطفی و فیزیکی، آنها را در شرایطی از بیحقوقی، نادیدهانگاری و طرد اجتماعی قرار میدهند. همچنین، گزارش تلاش میکند تا بازنماییهای فرهنگی، تابوهای اجتماعی و سیاستهای سکوت حاکم بر بدن، کار و کرامت این زنان را بررسی کند.
بدنهای فراموش شده در حاشیهی مرگ
در حاشیهنشینترین لایههای ساختار طبقاتی و جنسیتی ایران، زنان مسن و فقیر، اغلب در سکوت و بینامی، در گورستانها مشغول به کارند؛ کارهایی چون تمیزکاری قبرها، جمعآوری زبالهها، شستوشوی مردهها یا نگهبانی از فضاهای تدفین. این وضعیت نه تنها حاصل فقر ساختاری است، بلکه شکلی از استثمار جنسیتی در فضای مرگآلود و بهظاهر «غیربازار» است که در آن، کار زنان نامرئی، بیمزد و فاقد حمایت قانونی باقی میماند.
از منظر تحلیل سیاسی، این شرایط نتیجه مستقیم بیعدالتیهای نظاممند دولتی و اقتصادی است که زنان پیر، بدون بیمه و امنیت شغلی، به سختترین و پنهانترین کارها رانده میشوند. مردهشورخانهها و گورستانها به نوعی «لابهلای سیاست حذفشدهها» هستند، یعنی دولت نه تنها آنها را نمیبیند، بلکه با واگذار کردن این خدمات به پیمانکاران غیرپاسخگو یا نهادهای مذهبی، مسئولیتپذیری را نیز کنار میگذارد.
در بسیاری از موارد، این زنان در فضاهای مذهبی-مردسالارانه کار میکنند که نه حق چانهزنی دارند، نه دیده میشوند، و نه صدایی دارند. آنان در تقاطع جنسیت، طبقه، سن و حاشیهنشینی، به نماد «فرودستی مضاعف» بدل شدهاند. این وضعیت، نه صرفاً یک معضل اجتماعی، بلکه شکلی از خشونت ساختاری با تایید سکوت حاکمیت است که زن را نه در زندگی، بلکه حتی در حوالی مرگ هم به حاشیه میراند.
زن، مُرده و سیاستِ حذفشدگان
در حاشیهنشینترین سطوح جامعه، زنانی زندگی میکنند که شغلشان نه تولید کالا، بلکه مراقبت از آن چیزی است که جامعه از آن(مرگ) رو برمیگرداند. زنانی که در گورستانها، مردهشورخانهها یا خانههای تشییع کار میکنند، حامل نوعی کار عاطفی پنهان و خشن هستند؛ شغلی که نه تنها از نظر اقتصادی بیارزش شمرده میشود، بلکه از نظر اجتماعی نیز آلوده، تابو و حتی نجس قلمداد میگردد.
از منظر سیاستهای جنسیتی، این زنان در تقاطع سه نوع خشونت قرار دارند، یک خشونت طبقاتی که آنها را به پایینترین و ناپیداترین مشاغل رانده؛ دوم خشونت جنسیتی که بدن و عواطفشان را در خدمت نظم مردسالار مذهبی بهکار گرفته و سوم خشونت زیستی که آنها را در تماس مداوم با مرگ، فساد، و تنِ بیجان قرار میدهد، بدون آنکه حتی سوگواری یا بیان عاطفیشان به رسمیت شناخته شود.
کار این زنان، نوعی «زیستسیاسی در حاشیه مرگ» است، آنها نه فقط با بدن مردهها که با تاریخ فراموششدگان، با ستمدیدگان بیگور و با سیاستزدگی خاموش سروکار دارند. بدن این زنان، به سکویی برای تخلیه زبالههای روانی و اجتماعی یک نظم معیوب بدل شده است.
در نهایت، این حضور مداوم در سایه مرگ، خود به نوعی مقاومت منفعلانه بدل میشود؛ نوعی ایستادگی خاموش که بیصدا فریاد میزند، یعنی زنان، حتی در آغوش مرگ، از چرخه استثمار حذف نمیشوند. آنها در سکوت قبرستانها، وجدان سیاسی جامعهای هستند که زندهها را رها و مردگان را فراموش میکند.
کار در حاشیه حیات و کرامت
در مردهشورخانهها، جایی که زندگی پایان میپذیرد، زنان بسیاری آغاز روز خود را رقم میزنند؛ بیصدا، بینام و بیحق. آنها که مسئول شستوشو و آمادهسازی پیکر مردگان هستند، در تقاطع سه ساختار سرکوبگر قرار دارند، یعنی جنسیت، طبقه و تقدس مذهبی. و همین سهگانه، آنان را به یکی از بهحاشیهراندهشدهترین طبقات نیروی کار بدل کرده است؛ کارگرانی که در خدمت مرگاند اما با بیعدالتی زندهاند.
از منظر اقتصادی و قانونی، این زنان اغلب فاقد قراردادهای رسمی، بیمه، مزایا و حتی حداقل دستمزد قانونی هستند. ساعت کاری آنها نه با ساعت تنظیم میشود و نه با قانون، بلکه با جنازه. در بسیاری از موارد، حضور آنها شبانه، طولانی و بدون زمان مشخص برای استراحت است. برخی تنها با پرداختیهایی ناچیز از سوی خانواده متوفی یا نهاد مذهبی محل خدمت، امرار معاش میکنند؛ بدون امنیت شغلی، بدون کف حقوق، و بدون صدایی برای اعتراض.
در سطح اجتماعی، این زنان با انزوای فرهنگی و طرد اجتماعی مواجهاند. جامعه، آغشته به تابوی مرگ و تطهیر، آنها را ناپاک، نفرینشده یا دستکم «غیرقابل معاشرت» میداند. حتی خانواده و بستگانشان گاه با ترس، تحقیر یا تمسخر به شغل آنها مینگرند. این طرد نه تنها هویت اجتماعی بلکه کرامت شخصی آنها را نیز زیر سؤال میبرد. بسیاری از این زنان روایت میکنند که در مجالس و محافل از معرفی شغل خود خودداری میکنند، چرا که نگاه اطرافیان پر از قضاوت و سکوتی سنگین است.
این کار، کار عاطفی نیز هست، یعنی آنها نه فقط بدن بیجان را تطهیر میکنند، بلکه اغلب با غم خانواده متوفی، با اشک و فریاد و با سوگهای بیصدا نیز مواجهاند. بدون آموزش روانی، بدون حمایت اجتماعی و بدون به رسمیت شناختهشدن، آنها به بخشی از دستگاه دینی و مدنی بدل شدهاند که مرگ را مدیریت میکند، اما زندگیشان فاقد کرامت است.
در سطحی کلانتر، این وضعیت بازتابی از نظم سیاسیای است که ارزش زندگی و کار را تنها در چارچوب نفع و قدرت تعریف میکند. زنانی که با مرگ کار میکنند، نه فقط نیروی کار بلکه استعارهای از حاشیهنشینی مزمن زنان در ساختارهای قدرتمحور مذهبی و طبقاتی هستند. این زنان، زندهاند اما نادیده؛ کار میکنند اما بیصدا و قربانی سیاستیاند که هم مرگ را قداست میبخشد و هم کار با آن را نجس میشمارد.
مرگ، تنها کالایی که زنانِ حاشیه مجازند بفروشند
بنابراین در جامعهای که قدرت، کار و کرامت را در انحصار مردانهی مرکز نگه داشته، زنانی که در مردهشورخانهها کار میکنند، نه فقط نیرویی ارزانقیمت، که ابزارهای بیصدا برای دفن مردگاناند و خود، در حال دفن تدریجی حیات و حقوقشان. این زنان قربانیان سهگانهی سیاستهای جنسیتی، طبقاتی و فرهنگیاند، یعنی دولت، با بیتفاوتی ساختاری، آنها را از هر گونه حمایت قانونی و رفاهی محروم کرده؛ جامعه، با نگاه تحقیرآمیز، وجودشان را تابو کرده و بازار کار، با استثمار حداکثری، جانشان را میخرد، بیآنکه زندگیشان را به رسمیت بشناسد. آنها گواه تلخ این حقیقتاند که چگونه در نظامی نابرابر، حتی مرگ میتواند منبعی برای حیات باشد، البته نه برای زیستن، بلکه برای زنده ماندنِ خفیفترین و فراموششدهترین قشر زنان. در چنین ساختاری، هیچ چیز تصادفی نیست؛ این وضعیت، نتیجهی مستقیم استعمار داخلی بدن و کار زنانه در لایههای فرودست جامعه است.