بازماندگان حملات اشغالگرانه‌ی ترکیه با بیماری‌های روانی دست‌وپنجه نرم می‌کنند

رهف ابراهیم، پنج سال شاهد حملات اشغالگرانه‌ی ترکیه بوده است، پیامدهای جنگ برای بازماندگان را به گشودن دری دیگر از جهنم تشبیه می‌کند. او همچنین بر این نکته تأکید دارد که آوارگان پس از بازگشت به خانه، باید تحت درمان آسیب‌های روانی قرار گیرند.

سورگل شیخو

زرگان – حملات مزدوران جبهه النصره، داعش و در سال‌های اخیر، تهاجم دولت اشغالگر ترکیه و گروه‌های مزدورش به شمال و شرق سوریه، زخم‌هایی فراموش‌نشدنی بر حافظه‌ی مردم، به‌ویژه زنان و کودکان، حک کرده است. در این میان، زنان، کودکان و افراد دارای نیازهای ویژه، بزرگ‌ترین قربانیان جنگ هستند.

با هر حمله به زیرساخت‌ها، هر کشتار غیرنظامی و هر بمباران مکانی عمومی چون بیمارستان یا مدرسه، فصلی تازه از رنج آغاز می‌شود که دیگر نظامی نیست. اینجاست که واقعیتی هولناک اما نادیده‌گرفته‌شده رخ می‌نماید: زخم‌های عمیق روانی که جنگ بر روح کودکان و بزرگسالان باقی می‌گذارد.

 

جنگ، سرآغاز بیماری‌های عمیق روحی و روانی است

وقتی غوغای جنگ فروکش می‌کند، جهنمی دیگر، خاموش و عمیق، به روی بازماندگان آغوش می‌گشاید. اینان همان کسانی هستند که روزها از هراس بمب‌افکن‌ها در کنج خانه‌ها پناه گرفته‌اند و اکنون زخم‌هایی بر جان و روان دارند که به سادگی التیام نمی‌یابد. خاطره‌ی بی‌پایان غرش بمب‌ها و موشک‌ها، تصویر گلوله‌باران و بدن‌های تکه‌تکه، چون کابوسی دائمی بر ذهنشان سنگینی می‌کند و رنج روانی‌شان را ژرف‌تر و پایدارتر می‌سازد. این آسیب‌ها تاروپود زندگی روزمره‌شان را از هم می‌گسلد و آنان را در خلاء احساس فقدان و بی‌حسی رها می‌کند.

در نتیجه، بازماندگان جنگ با طیفی از بیماری‌های روانی چون افسردگی، اضطراب، اختلالات استرس و شیزوفرنی دست به گریبان می‌شوند. این نشانه‌های روانی اغلب با یکدیگر درمی‌آمیزند و فرد را در چرخه‌ای از حملات پانیک، ترس، احساس گناه و اضطراب شدید گرفتار می‌کنند. این وضعیت در موارد حاد می‌تواند به افکار و تمایلات خودکشی بینجامد.

شهر زرگان در کانتون جزیره، طی پنج سال آماج حملات بی‌وقفه‌ی اشغالگران ترکیه بود. در این مدت، توپخانه و جنگنده‌های ارتش ترکیه جان بسیاری از ساکنان، از جمله زنان، مردان و کودکان را گرفتند. شاهدان این کشتارها و موارد فاحش نقض حقوق بشر، هرگز آن لحظات هولناک را از یاد نبرده‌اند و همین خاطرات به سرچشمه‌ی بیماری آنان تبدیل شده است.

رهف ابراهیم اهل روستای مشیرفه است، روستایی که هر روز زیر آتش گلوله‌باران بود و بسیاری از اهالی‌اش در آن کشته و زخمی شدند. او در گفت‌وگو با خبرگزاری ما، پرده از جنایات اشغالگران و خاطرات تلخ به‌جامانده از جنگ برداشت.

 

در یک روز، ۲ کودک از یک خانواده کشته و ۵ نفر دیگر زخمی شدند

رهف ابراهیم با بیان اینکه روستایشان در خط مقدم آتش قرار دارد، چنین ادامه می‌دهد: «این جنگ و حملاتش تنها زیرساخت‌ها را ویران نکرد، بلکه روح زنان، کودکان و تمام جامعه را زخمی کرد. روزی که همسایگان و دوستان برای عیادت همسر جراحی‌شده‌ام به خانه‌مان آمده بودند، روستای روبرویی ما زیر آتش قرار گرفت. برادر همسرم که می‌خواست خودرو را از جلوی خانه جابجا کند تا از ترکش‌ها در امان باشد، هدف حمله‌ی پهپادهای مسلح قرار گرفت. ناگهان همه جا را دود و غبار پوشاند و صدای انفجار گوش‌ها را کر می‌کرد. دیگر هیچ‌چیز پیدا نبود. چشمم که به پسر کوچکم افتاد، دیدم یک ترکش در پشت و سه ترکش در سرش فرو رفته و غرق خون است. بالکن خانه نیز غرق در خون بود. دو کودک آنجا جان باختند، یکی ۱۲ ساله بود که ترکش به قلبش خورده بود و دیگری ۱۳ ساله که بدنش هدف قرار گرفته بود. در این حمله، انگشتان خواهر همسرم قطع شد، برادر همسرم از قفسه‌ی سینه آسیب دید و دخترعمه‌ام با اصابت ترکش به شکم و پارگی روده، به‌شدت مجروح شد. دست من هم زخمی شد. روز وحشتناکی بود. سایه‌ی ترس بر سر همه ما، کودکان، زنان و مردان، سنگینی می‌کرد.»

 

حملات، روان کودکان را ویران کرده است

رهف ابراهیم با اشاره به تأثیرات ویرانگر حملات و کشتارهای اشغالگران ترکیه بر کودکان می‌گوید: «جنگ، روح کودکان را عمیقاً آزرده است. با شنیدن هر صدای بلند، گوش‌هایشان را می‌گیرند و هراسان به اتاق‌ها پناه می‌برند، گویی هر لحظه منتظر بمبارانی دوباره‌اند. این جنگ همچنین باری مضاعف بر دوش زنان نهاده و زندگی آنان را از جنبه‌های گوناگون دگرگون کرده است.

یک ترکش تا نزدیکی ستون فقرات پسرم پیش رفت و دیگری در سرش، فاصله‌ی چندانی با مغزش نداشت. این جراحت، روان او را به کلی دگرگون کرد. اکنون ترس و افسردگی گریبانش را گرفته و بسیار پرخاشگر شده است. ما با احتیاط کامل با او رفتار می‌کنیم، زیرا شوک آن حادثه، او را در دنیای تنهایی‌اش حبس کرده است. دیگر با بچه‌های کوچه بازی نمی‌کند، به آنها پرخاش می‌کند و می‌گریزد. شیوه‌ی بازی و تمام رفتارش تغییر کرده و روزبه‌روز منزوی‌تر می‌شود. این کودکان به مراقبت و حمایتی بی‌وقفه نیاز دارند.»

 

در هر گوشه‌ی روستا، آثار گلوله‌باران و بمباران دیده می‌شود

رهف ابراهیم در پیامی به غیرنظامیان آواره و آنانی که قصد بازگشت به خانه‌هایشان را دارند، بر ضرورت التیام زخم‌های روانی تأکید می‌کند و ادامه می‌دهد: «فراموش نکنید که بازسازی روح خود و فرزندانتان، کمتر از بازسازی خانه‌های ویران نیست. خاطره‌ی حملات هرگز از ذهن کودکان پاک نمی‌شود، تلاش ما برای این کار بیهوده است، چرا که در هر گوشه‌ی روستا، هنوز رد گلوله‌ها و بمب‌ها دیده می‌شود.

کودکان آن روزها را خوب به یاد دارند. می‌دانند چه کسی زخمی شد، خانه‌ی چه کسی فروریخت و کدام خانه آماج حمله قرار گرفت. کودکان ما در این سن کم، با صدای موشک و حمله‌ی هوایی آشنایند و غرش هواپیما را از انفجار توپ بازمی‌شناسند. ترس از گلوله‌باران، بازی‌های کوچه را از آنان گرفته و کودکان را در حیاط خانه‌ها محبوس کرده است. این وضعیت، نه تنها به روحشان آسیب بیشتری می‌زند، بلکه راه شکوفایی استعدادهایشان را نیز سد می‌کند.»

 

جامعه‌ی سالم پس از جنگ، در گرو سلامت روان است

رهف ابراهیم با تأکید بر اینکه زندگی صلح‌آمیز آرزوی همه‌ی خلق‌هاست، خواسته‌هایش را این‌گونه برمی‌شمرد: «ما به مراکز بهداشتی و درمانی، به‌ویژه مراکز بهداشت روان، نیاز فوری داریم. باید پارک‌ها و فضاهایی برای بازی کودکان ساخت تا بتوانند انرژی‌های منفی خود را تخلیه کرده و آثار جنگ و خون را از ذهن بزدایند. این درمان البته تنها مختص کودکان نیست و زنان را نیز در بر می‌گیرد. پیام ما به اردوغان فاشیست این است: جنگ را متوقف کن و بگذار مردم در صلح و آرامش زندگی کنند. بدون شک، با بهبود روان جامعه است که می‌توانیم گامی به سوی پیشرفت و آبادانی برداریم، زیرا جامعه‌ای سالم، تنها با انسان‌هایی سالم از نظر روانی ساخته می‌شود. این راه برای ما دشوار است، اما ایمان داریم که از آن عبور خواهیم کرد.»

 

دختری که از ۵ سالگی شاهد حملات و کشتارها بوده است: «دوستم را کشتند»

ریتاج عبدالباسط، دختر ۱۰ ساله‌ای که از پنج سالگی جنگ را به چشم دیده است، خاطراتش را چنین روایت می‌کند: «ساعت سه صبح بود که بمباران شروع شد. یک خمپاره مستقیم به خانه‌ی عمویم خورد و همه‌ی کسانی که روی تخت خوابیده بودند را کشت. یادم است یک روز با خواهرانم زیر سایه‌ی درختی بازی می‌کردیم که باز هم بمباران شروع شد. ترکش‌های خمپاره بود که روی سرمان می‌بارید و ما نمی‌دانستیم چطور فرار کنیم، تا اینکه پسرعمویم رسید و ما را نجات داد. دست یکی از دوستانم با ترکش زخمی شد و دیگر حرکت نمی‌کرد. فردای آن روز، وقتی به خانه‌اش برگشت، دوباره بمباران شد و همان‌جا جان داد. حالا دوستم زیر خاک خوابیده است. من و چهار خواهرم خیلی کوچک بودیم و وحشت کرده بودیم. همیشه با خودم فکر می‌کردم که یک گلوله یا ترکشی به من هم می‌خورد و من هم مثل بقیه و مثل دوستانم می‌میرم. آرزویم این است که همه به روستا برگردند تا دوباره مثل قدیم با هم بازی کنیم.»