سر برود، جان برود، آزادی هرگز نرود

هستی امیری در نامه‌ای خطاب به پخشان عزیزی، زندانی سیاسی محکوم به اعدام نوشت: «نمی‌دانم حالا هر چند ثانیه یک بار به این فکر می‌کنی که بیدادگاه انقلاب تهران تو را محکوم به اعدام کرده است اما می‌دانم مداوم به تمام محکومان به اعدام فکر می‌کنی.»

مرکز خبر- روز سه‌شنبه ٣٠ مردادماه، هستی امیری، دانشجوی دانشگاه علامه طباطبایی و زندانی سیاسی پیشین در حساب کاربری خود در اینستاگرام، در نامه‌ای خطاب به پخشان عزیزی، فعال مدنی، مددکار اجتماعی و زندانی سیاسی کورد محکوم به اعدام، نوشت: «نمی‌دانم حالا هر چند ثانیه یک بار به این فکر می‌کنی که بیدادگاه انقلاب تهران تو را محکوم به اعدام کرده است، اما می‌دانم مداوم به تمام محکومین به اعدام فکر می‌کنی. در تمام این سال‌ها تو شاید تنها کسی بوده‌ای که با اینکه سنگین‌ترین حکم را گرفته ابداً مسئله را شخصی نکردی و تأکید داشتی مسئله «تو» نیستی و گفتی اعدام امری کلی است و این احکام پیامی دارد. پیامی برای ورود به دوران جدید سرکوب و انتقام.»

متن کامل نامه هستی امیری که در آن به روح سرزندگی و میل به زندگی پخشان عزیزی و روح جمع‌گرایی وی اشاره کرده است به شرح زیر است:

 

سلام پخشان عزیزم

فکر می‌کنم امروز هویج و قارچ و سیب زمینی را با کره به قول خودت فرهنگی برای ناهار آماده پخت کردی و توی اتاق دو خوردی. راستی چند سال شده که گیاه‌خواری هستی؟ به قول خودت گیاه‌خوار واقعی.

امروز ساعت ۵ والیبال بازی می‌کنید. هنوز ساعت بازی را دقیق مشخص نکردید؟ ۴ونیم یا ۵؟

تو اما احتمالاً نفر اول کفش پوشیدی و توی حیاط نشستی و نمی‌دانم حالا در تیم مقابل چه کسی جلوی تو می‌ایستد تا بتواند توپ‌هایت را بگیرد.

فکر می‌کنم امروز شالی را به سرت بستی، یک تاپ زرد بر تن داری و روی آن پیراهن سبزی و شلوار سبزی هم پوشیدی.

نمی‌دانم حالا هر چند ثانیه یک بار به این فکر می‌کنی که بیدادگاه انقلاب تهران تو را محکوم به اعدام کرده‌است اما می‌دانم مداوم به تمام محکومین به اعدام فکر می‌کنی. در تمام این سال‌ها تو شاید تنها کسی بوده‌ای که با اینکه سنگین‌ترین حکم را گرفته ابداً مسئله را شخصی نکردی و تأکید داشتی مسئله «تو» نیستی. حتی وقتی توی هواخوری نامت را فریاد زدیم بلافاصله تذکر دادی این کار درست نیست و اعدام امری کلی است و این احکام پیامی دارد. پیامی برای ورود به دوران جدید سرکوب و انتقام. حتی می‌خواستی تا چند روز خبر ابلاغ حکمت را نگویی تا نسیم با خیال راحت‌تری شنبه به دادگاه برود و حتی وقتی حکم را گفتی باز هم اول خوشحال بودی که خانواده‌ات حکم سبک‌تری گرفته‌اند.

شنیده‌ام چند روز پیش در بند برای بچه‌ها کوردی رقصیدی. حتماً باز آواز هم خوانده‌ای. نرگس هم تلاش کرده ضرب بگیرد و تو خنده‌ات گرفته.

پخشان جان

احتمالاً تو جدیترین فرد بند باشی. در آشپزی جدی. در بازی والیبال جدی. در بحث‌های سیاسی جدی. در مبارزه‌ات هم جدی.

راستی هنوز هم وقتی شوخی و حرف ناجوری گفته می‌شود یادآوری می‌کنی که این ادبیات درست نیست؟

آخر شب که بشود کتاب و دفترت را برمی‌داری و با چایی و خرما می‌روی توی راهرو که حالا دیگر اسمش جاسیگاری است، می‌نشینی و می‌خوانی تا یاد همه ما بماند که دیوارها و احکامشان در مقابل میل به زندگی هیچ است.

آخرین حرف را یادت هست؟ همه چیز از دانشگاه شروع می‌شود. تو یک روز دانشجو بودی و یک روز مددکار و امروز زندانی. چه روندی. آدمی در این خاورمیانه چه چیزها که تجربه نمی‌کند. اما به قول خودت در خاورمیانه همه چیز متزلزل.

و من فکر می‌کنم روزی دیگر کنار هم فریاد خواهیم زد: سر برود، جان برود، آزادی هرگز نرود.