صدای پرشنگ از پشت دیوار اعدام؛ روايت کابوس خانواده پخشان عزیزی

پرشنگ عزیزی، خواهر پخشان عزیزی، مددکار اجتماعی محکوم به اعدام، در نامه‌ای به خانواده و جامعه از روزهای پراضطراب پس از صدور حکم نوشت. او در این نامه وضعیت خانواده و بار سنگین انتظار برای اجرای حکم را روایت کرده است.

 

مرکز خبر- روز پنج‌شنبه۲۳ مردادماه، پرشنگ عزیزی، خواهر پخشان عزیزی، زندانی سیاسی و مددکار اجتماعی محکوم به اعدام با انتشار نامه‌ای شرح حالی از وضعیت این زندانی سیاسی پس از صدور حکم اعدام و خود و خانواده‌اش را نوشت. پرشنگ عزیزی در این نامه به جزئیات فشارهای روانی وارد بر خانواده و احساسات خود در مواجهه با حکم اعدام خواهرش اشاره کرده است.

این نامه همچنین شرایط سخت خانواده و نگرانی‌های آن‌ها را در مواجهه با روند قضایی و محدودیت‌های اعمال‌شده توسط نهادهای امنیتی نشان می‌دهد.

 

متن کامل نامه به شرح زیر است:

«برهوت برهوت برهوت تا چشم کار می‌کند نه جنبنده‌ای نه درختی نه گیاهی.

الو حسین ... زنگ زدی؟ پیام دادی به آقای مزین؟ آره؟

آره. چند بار اما جواب ندادن همین الان دوباره زنگ زدم

به آقای رئیسیان چی؟ زنگ زدی؟ من هر چی آقای طاطایی رو می‌گیرم جواب نمی‌ده.

پخشان تو اینجا چه کار می‌کنی؟ ما برای چی وسط این برهوتیم؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ چیزی بگو به نظرت کدوم وری باید بریم؟

من دلم شور می‌زنه حسین.

نگران نباش خودشون زنگ می‌زنن.

الان چهار ساعته رفتن دادگاه برای گرفتن یه حکم، تا الان باید کارشون تموم شده باشه.

پخشان از پیش من جنب نخور، باید کنار من بمونی گم می‌شی توی این برهوت همین‌جا بمون پخشان، صبر کن چرا اون وری می‌ری پخشان؟ صبر کن برسم بهت.

نکنه دوباره خوابم درست از آب در بیاد حسین؟ چرا این کابوس‌های لعنتی دارن خودشون رو پرت می‌کنن وسط زندگیم؟ چرا این مصیبت مثل بختک روی سینه‌ام آوار شده؟ چرا پخشان داشت از من دور و دورتر می‌شد و هرچی می‌دویدم بهش نمی‌رسیدم؟ با چشمان معصومش فقط داشت به من نگاه می‌کرد.

حسین مبهوت به من خیره شده، با صدای جیغ و داد من از خواب پریده بود. صبر کرد کابوسم را کامل براش تعریف کنم. گفت نگران نباش، خبر خوبی خواهیم شنید. ازش خواستم بخوابد، خودم پرسه‌ی بیهوده‌ای شدم بین اتاق خواب و پذیرایی. چرا دقایق گیر کردند؟ چرا به عقب برنمی‌گردند تا شاید بتوانم جلوی آمدن این ساعات شوم را بگیرم؟ چرا سریع‌تر جلو نمی‌روند که این ساعات شوم تمام بشوند؟ قدم می‌زنم قدم می‌زنم تا سپیده صبح تا ساعت شروع دادگاه. تا چند ساعت بعدش، اما چرا گرفتن حکم این قدر طول کشید؟ چرا انگار سالهاست اینجا همین نقطه بین اتاق خواب و پذیرایی گیر کرده‌ام.

حسین تو فکر می‌کنی بهش پنج سال حبس می‌دن؟

از او خواسته بودم بخوابد اما با سؤالاتم خواب را از چشمانش گرفته بودم.

پرشنگ جان یادت نیست وکیلاش چی گفتن؟ در بدترین حالت ده سال حبس اونم حکم بدوی که توی دیوان قطعا نقض می‌شه و خیلی کمتر می‌شه.

دقایق توی سرم کوبیدند و کوبیدند به سان پتک. سؤال‌های تکراری‌ام را بارها و بارها از حسین پرسیدم تا وقتی از خانه بیرون رفت.

ساعت به ۱۱:۴۵ صبح رسید. تلفن زنگ خورد: پرشنگ ،گیان با طاطایی صحبت کردی؟ چی شد؟

پخشان بود یعنی او هم تمام دیشب را کابوس دیده؟ یعنی او هم نخوابیده؟

نه پشی گیان، هیچ کدوم جواب نمی‌دن. باشه؛ پس من دوباره وقت می‌گیرم و بهت زنگ می‌زنم.... پرشنگ خوبی؟ چرا صدات گرفته؟ ببین من الان بیشتر نگران شمام تا حکم. جان من نگران نباشین. آخه من که کاری نکردم کلاهبرداری نکردم، پول کسی رو بالا نکشیدم، خیانت نکردم، من خودم می‌دونم کی هستم و چه کردم خواهر گیان. نگران نباشین.

یک ساعت بعد دوباره زنگ می‌زند. می‌گویم خبری نیست. شماره‌ی آقای طاطایی را اد می‌کنم و می‌آورمش روی خط. این بار جواب می‌دهد. پخشان با او احوال پرسی می‌کند. آقای طاطایی بلافاصله گوشی را می‌دهد به آقای رئیسیان.

سلام خانم عزیزی، قراره فردا حکم رو رسماً ابلاغ کنن اگه ملاقات بدن شنبه حضوری شما رو می‌بینیم.

اگه چیزی هست بگین لطفاً.

نه نه اجازه بدین حکم رو رسماً دریافت کنیم؛ ما ترجیح می‌دیم حکم رو حضوری به موکل اعلام کنیم.

من چیزی نمی‌گویم، حتی صدای نفسم هم در نمی آید، اما نگرانم صدای تپش قلبم به آن سوی تلفن برود. گونه‌هام گر گرفتند، اما دست و پاهایم سردند چون یخ، انگار خانه یخ زده. آقای رئیسیان که قطع می‌کند سکوت می‌شود بین من و پخشان. در این لحظات آدم تا پای دق می‌رود، تا ته فروپاشی و زجر ثانیه ها را تاب می آورد تا عزیزش نلرزد، دلش خالی نشود و خودش را نبازد.

چیزی بگو دختر من تحمل این سکوت رو ندارم. حکم رو گرفتن پرشنگ، معلومه اما نمی‌گن ایرادی نداره. شاید چند سال حبس بیشتر از چیزی که حدس می‌زنن دادن. توی دیوان قطعاً نقض می‌شه. بالاخره توی این مملکت هنوز عدالتی هست هر چند کم رنگ و کم سو. یکی هست که پرونده‌ی من رو بخونه و ببینه که چیزی نداره. پرشنگ گیان، قطعا تاوان با شرف زندگی کردن در هیچ کجای دنیا هرگز اعدام نبوده و نیست.

چیزی نمی‌گویم. چیزی ندارم که بگویم. غمی در استخوانم می‌گدازد. می‌گذارم پخشان هرچه دلش می‌خواهد بگوید. همین که قطع می‌کند، زنگ می‌زنم به آقای طاطایی. من لحن شما رو بعد از یک سال خوب می‌شناسم آقای طاطایی، لطفا نگین تا فردا که حکم رسماً صادر بشه صبر کنم. چی؟ قراره فردا رسماً صادر بشه؟ لطفاً .....

حكم شريفه ...

چی؟ چی چی چی...

هر چه چشم می‌گردانم خبری از پخشان نیست، این طرف، آن طرف، پشت سرم، روبه رو، اما هیچ جای این برهوت بی‌پایان نیست.

پخشان ... پخشان کجا رفتی؟ گونه‌هایم دوباره گر گرفتند. نفسم بالا نمی‌آید، قلبم دارد از سینه‌ام می‌زند بیرون.

کجایی پخشان؟ الان باید باشی و به من بگویی گریه کن، بگی بریز بیرون، گریه کن، بگی داد بزن، داد بزن، داااااد بزن .... مثل دیگ آبجوش که یک‌هو سر برود، دلم سر می‌رود و این قدر داد می‌زنم که نمی‌دانم هوگر و حسین کی آمدند و دارند تکانم می‌دهند و التماسم می‌کنند بس کنم، جوری داد می‌زنم که می‌خواهم حتماً مطمئن شوم گوش فلک از ضجه‌هایم کر شده. آن قدر داد می‌زنم که حنجره‌ام کم می‌آورد و تا مدت‌ها به خاطر زخمش تکلمم دچار مشکل می‌شود.

زنگ موبایلم خفه نمی‌شود، پشت سر هم داد می‌زند. آزاد، آوات، آکو ... مادرم ... یکی یکی پشت سر هم زنگ می‌زنند. توان جواب دادن ندارم جواب بدهم چه بگویم؟ چرا همه به من زنگ می‌زنند؟ چرا انتظار دارند من از همه چی خبر داشته باشم؟ جواب بدهم بگویم خواهرتان به چه جرمی این حکم را گرفته؟ بگویم مادر من دخترت تاوان چه گناهی را دارد می‌دهد؟ زنگ می‌زنند؛ باز زنگ می‌زنند.

راستی من چرا از آقایی طاطایی درباره حکم خودمون نپرسیدم؟ امروز حكم من و حسین و پدرم هم صادر شده. حسین از او پرسیده. بعداً به من می‌گوید که هر کدام یک سال حبس به جرم مساعدت و همکاری برای خلاصی و فراری دادن مجرم! دیدن خواهر و دخترت بعد از نه سال جرم است؟ کدام خلاصی؟ ما لحظه شماری می‌کردیم که پشی گیان بعد از این همه سال برگردد خانه و کنار خودمان باشد. چرا من آن روزها را یادم نیست. انگار سال‌ها پیش بود، دقیقاً عصر جمعه سیزده مرداد بود. ریختند و همه‌مان را گرفتند دو هفته هر سه تایمان توی انفرادی بودیم. هوگر را دو شب توی بهزیستی نگه داشتند.

ما این همه سختی و طوفان مهیب را چطور پشت سرگذاشتیم و تاب آوردیم؟ باید تاب بیاوریم درست مانند درختی که می‌داند باید زمستان را تاب بیاورد. چه ها بر ما گذشت که نباید... و ما تکه ای از روحمان را در اوین جا گذاشتیم.

توان جواب دادن به تلفن‌ها را ندارم. ساعت ۷ از سنندج به سمت مهاباد راه می‌افتیم. کم کم از اتفاقات آن روز باخبر می‌شوم. صبح که من و حسین پشت سر هم داشتیم به وکلایمان زنگ می‌زدیم، هر سه پیش هم بودند، اما سنگینی حکم شوکه‌شان کرده بود، توان جواب دادن به تلفن را نداشتند. مثل حالا که من توان جواب دادن را ندارم.

صبر کن مادر، قربون اون دل پر آشوبت بشم، صبر کن دارم می‌آم.

ساعت ۹ باخبر شدم پخشان از طریق همبندی‌هایش در بند زنان از حکمش باخبر شده. مرگ را جلوی چشمانم دیدم. خواهرکم الان دارد چه می‌کشد؟ کاش خودش اولین نفر باخبر می‌شد. نوتیفیکیشن پیام‌های تلگرام واتساپ و اس ام اس پشت سر هم می‌آیند. همه‌ی خبرگزاری‌ها و کانال‌ها خبر را زده‌اند. صبر کنید بی انصاف‌ها، صبر کنید من برسم پیش مادرم، صبر کنید خودم به برادرهایم بگویم. صبر کنید لااقل حکم رسماً ابلاغ بشود. چرا برای انتشار اخبار شوم این قدر عجله دارید؟ چرا دوست دارید اولین باشید در رساندن خبر بد؟

پدرم از همه بیشتر شوکه شده آن قدر مطمئن بود که حکم در بدترین حالت یکی دو سال حبس خواهد بود که باورش نمی‌شد حكم اعدام را جلوی اسم دخترکش ببیند. می‌گفت یعنی اگه ما روز دستگیری با پخشان نبودیم، بدتر از این می‌شد؟ بدتر از این هم مگه داریم پدر من؟

دفاعیات ایراد شده در دیوان قاطعانه و امیدبخش بود و امیدی به دلهایمان بخشید. هر چند خوب می‌دانم فکر کردن مداوم به مقوله‌ی امید را می‌توان یک اندوه خاورمیانه‌ای دانست و ما هر روز و هر روز باید اسلحه تاب آوریمان را پر از گلوله‌های امید کنیم وگرنه هرگز دوام نخواهیم آورد و امان از روزی که خشابهایمان خالی باشد...

برگشتن پشی گیان پس از ۹ سال هم امیدهایی در دلمان زنده کرده بود. روز دستگیری تنها چیزی که توی کیفش داشت یک قیچی کوچک صورتی ابرو و آیینه‌ای کوچک بود. هر بار که یادم می آید، هزاران بار خودم را نفرین می‌کنم. پشی گیانم با یک قیچی و آینه پشت میله‌های آهنی و دیوارهای بتنی محکوم به سنگینترین مجازات. توی صندلی عقب بین پدرم و هوگر نشسته بود. برگشتم و نگاهشان کردم، حس خوشبختی و امنیت داشتم که بعد از سال‌ها دوباره باهم هستیم. هوگر دستان خاله‌اش را محکم گرفته بود و سرش را روی شانه‌اش گذاشته بود. پدرم با عشق نگاهشان می‌کرد. با خودم گفتم این لحظه باید به عنوان شاهکاری از آرزوی برآورده شده‌ی یک پدر تا ابد ثبت بشود. همیشه ورد زبانش بود کاش قبل از مرگم یک بار دیگر همگی مثل قدیم‌ها سر یک سفره کنار هم جمع شویم.

توی دلم گفتم: بیا پدر گیان این هم پشی قشنگت، تو هم مثل یکی از هزاران پدر و مادر این کشور که بخوای همه دوباره سر یک سفر جمع شیم، الآن پیش پخشانت نشستی، راضی باش پدر من. دیگه چی می‌خوای؟ دوباره پشی برات غذاهای من درآوردی درست می‌کنه و ما مثل قدیم‌ها می‌زنیم توی فاز شوخی و سر به سرش می‌ذاریم که این چه غذای عجیبیه که پختی! هر کی بخوره مسموم می‌شه.

پشی گیان، این قیچی و آینه رو بذار توی کیفت، دیگه سنی از من گذشته و تو بیشتر لازمت می‌شه.

پشی همیشه از من مرتب‌تر بود. می‌دانستم دست رد به پیشهادم نمی‌زند. الان آن قیچی و آینه کجاست؟ جزء وسایل و ابزاری است که با متهم کشف شده؟

صدای شیون مادرم را از سر کوچه شنیدم. کاش به مهاباد نیامده بودیم، اما مگر می‌شد توی این اوضاع پیششان نباشم. نگاهم را از نگاه‌های سرد و پر از غم برادرانم می‌دزدم. پدرم مدام می‌گوید: حتماً اشتباه شده. آدمیزاد در هر جایگاه و مقامی هم که باشه اشتباه می‌کنه، دوباره بعد از چند دقیقه با صدای بلندتر می‌گه: اما مگه ممکنه؟ اینجا زندگی و جان انسانیه که اگر گرفته بشه، هرگز باز نمی گرده. فردای آن شبی که قصد پایان نداشت، پخشان زنگ زد. از شرمندگی آب شدم. از نگاه‌ها و پچ‌پچ‌های همبندی‌هایش از حکمش باخبر شده بود.

مثل همیشه بیشتر از همه امید و انرژی داشت. گفت نقض می‌شه برای چی ناراحتین؟ انگار حکم اعدام برای ما صادر شده و اون بهمون دلداری می‌ده.

گفت مگه چه کار کردم؟ با شرافت زندگی کردم و پای همه کارامم می‌ایستم تاوان کارهای یک مددکار هرگز اعدام نیست. اگر هم واقعاً قرار این باشه، پس باید به همه چی شک کرد! باید همه‌ی مددکارها و کسانی که کارهای انسان دوستانه می‌کنن نگران فرداشون باشن. من اهل چرتکه انداختن نبودهم و نیستم. داوطلبانه تو کمپ‌های روژآوا کار کردم. در کمپ‌هایی که زیر نظر سازمان‌های مردمی صلیب سرخ و جمعیت هلال احمر بودن با امدادگرانی از سایر کشورها. بسیاری از اون امدادگرها خیلی پیشتر از من به کشورها، شهرها و سر خانه و زندگیشون برگشتن. برای من و هیچ امدادگر دیگه‌ای در سراسر جهان این تصور وجود نداشت که به جرم مداوای آسیب دیدگان جنگی بازداشت، زندانی، بازجویی و دادگاهی بشیم، چه برسه به اعدام! در این اردوگاه‌ها، جایی برای سیاست و شعار نبود. تنها انسان بود و زخم‌هاش. هر چه بود زخم، درد، شیون و آدم‌های داغداری بودن که هر کدوم سنگینی غم عزیزان کشته شده یا مفقود شده رو به دوش می‌کشیدن. ما آغوش‌هایی بودیم برای مادرانی که از دل ترس، وحشت و تجاوزجان به در برده بودن و آرامش می‌خواستن. چشم به راه خبری از فرزندان، همسر و اقوامشان بودن و مدام از ما می‌پرسیدن فردا روز بهتری خواهد بود؟

من آنجا جنبه‌ی دیگری از زندگی را لمس کردم: فهمیدم زندگی معنا بخشیدن به لحظات و ساعات و دقایق نجات یافته‌های جنگ‌هایی است که هیچ دخلی در آن نداشته‌اند، اما بیشترین آسیب را در آن دیده‌اند. شنیدن صدای دردمندانی که هیچ گوشی برایشان در جهان نیست. خیلی از سازمان‌ها و کشورها با ارسال چند تن بسته حمایتی تصور می‌کنند لطفشان را به آورگانی که جنگ خانه خرابشان کرده، ارزانی کرده‌اند و وجدانشان هم آسوده است. اما آنجا که باشی و دردشان را که لمس کنی، می‌فهمی هیچ بسته حمایتی و کمکی که با چتر از آسمان رها می‌شود دردی از دردهای مادری را که فرزندش در آغوشش جان داده است تسکین نمی‌دهد. باید باشی تا سرش را روی شانه‌ات بگذارد و بفهمی که هیچ چیز در جهان این مادر را آرام نخواهد کرد جز یک همراهی صبورانه و همدلانه.

پدر گیان: قرن ما روزگار مرگ انسانیت است. باور دارم انسانیت هیچ مرز و نژادی نمی‌شناسد، حتی می‌توان با دستان خالی دل‌های زخمی را مرهم گذاشت، عراق، سوریه، غزه، شنگال، حلب، افغانستان، فلسطین و ... هر جا که جان آدم‌ها در خطر باشد، باید رفت و بی خیال نبود. «وظیفه‌ی ما دفاع از انسانیت است حتی وقتی دنیا علیه ماست.»

حرف‌هایش کمی آراممان می‌کند، حالا می‌دانم چیزی جز یادآوری حرف‌های خود پخشان نمی‌تواند این ساعات و دقایق را برایمان آسان‌تر کند. با برادرها هر کدام یکی از خاطراتی را که پشی برایمان در تماس‌های اخیرش تعریف کرده بازگو می‌کنیم.

آکو: پخشان در کمپ نوروز برای بچه‌ها مجسمه‌های گلی درست می‌کرد. می‌گفت چون خودش هم خوب بلد نبود ناچار می‌شد شب‌ها که بچه‌ها خواب بودن تمرین کنه تا فردا جلوی بچه‌ها کم نیاره.

آزاد: پخشان و بقیه‌ی امدادگرها خیلی وقت‌ها ناچار بودن از خودشون در برابر متجاوزان داعش و ... که به نحوی به کمپ‌ها حمله می‌کردن دفاع کنن. مثل بقیه زنان و کودکان برای نجات خودشون از مرگ و تجاوز و ... از هر طریقی از خودشون دفاع می‌کردن و قطعاً برای نجات جان دیگران و کمک به بقیه گام اول مراقبت از خودشون بود مگه تو همین خرمشهر، هویزه و سوسنگرد در زمان تجاور بعثی‌ها زن و مرد، پیر و جوان و نوجوان، نظامی و غیرنظامی برای دفاع از جان و ناموسشون این کار رو نکردن؟ مگه همین حالا هر یک از ما اگر مجبور باشیم برای دفاع از جان و ناموسمون این کار رو نمی‌کنیم؟ به این فکر می‌کنم که کاش پخشان امکان ارائه‌ی دفاعیاتش را به صورت علنی داشت، کاش می‌توانست این فضا را به خوبی توصیف کند که چقدر ضروری بوده در چنین کمپ‌هایی می‌بایست از خود و دیگران مراقبت می‌کردند تا این کارشان ناخواسته تعبیر به چیز دیگری نشود.

پدر: جهان بدون آدم‌هایی مثل پخشان چیزی کم داره؛ درواقع خیلی چیزا کم داره روح پشی با عشق به هم نوع گره خورده؛ کسی که عشقش به انسانی فراتر از مرزهاست. کاش دنیا پر باشه از پخشان و پخشان‌ها که اهل چرتکه انداختن نیستن و محبتشون زلال و پاک و بی‌ریاست .

من: پخشان عاشق بچه‌هاست. وقتی صدای قهقه‌ی یک بچه می‌اد چشماش برق می‌زنه. همبندی‌هایش می‌گن توی زندان هم یک امدادگره و حواسش به همه هست. اون همیشه به کورد بودنش به زن بودنش و به امدادگر بودنش افتخار کرده و می‌کنه و هر جا هم که باشه کارهاش برمبنای کمک و همراهی با دیگرانه.

آوات: مهربانی دل می‌خواد نه دلیل؛ چطور می‌شه مهربانی و صداقت رو به بند کشید؟ در بند کردن مهربانی آسان نیست چون هر جا باشه تکثیر می‌شه.

 پرشنگ، روله گیان، بیا بیا

بلی دایه گیان

نگاه کن گلدان‌های خانه شروع کردن به گل دادن و جوانه زدن. امید باید داشت. بغضی در گلوی مادرم سنگینی می‌کند و چشمهایش بی اختیار می‌بارند و من پر می‌شوم از اندوه و دلتنگی، دستانش را محکم می‌گیرم و بو می‌کنم؛ دستان چروکش بوی زندگی می‌دهد و…»