«من اینجا روزی آخر از ستیغ کوە چون خورشید سرود فتح خواهم خواند»

مریم اکبری‌منفرد زندانی سیاسی در آستانەی ورود بە ١۴همین سال حبس خود نامەای را نوشتە و گفتە است: «اين قصه ۴ هزار صفحه‌یی نیست، واقعیت عریان زندگی زیر سلطه فاشیست‌هایی است که بر ما تحمیل کردند و ما نخواستیم تن بدهیم.»

مرکز خبر- مریم اکبری منفرد زندانی سیاسی کە بیش از ١٣ سال است در زندان سمنان حبس می‌باشد در آستانەی ورود بە ١۴مین سال حبس خود و در خصوص جنایت‌‌ها و سرکوب‌های حکومت جمهوری اسلامی علیە زندانیان، کودکان، معترضان و تمامی آزادیخواهان  نامەای نوشتە و گفتە است: «این سوی میلەها، در صحاری تاریک شکنجە و ظلم تا چشم کار می‌کند رذالت است و وحشانیت.»

 

متن کامل نامەی مریم اکبری‌منفرد بە شرح زیر است:

«این قصه نیست که می‌خوانید، رنجی خونین از دریچه کوچک تنها یک نفر از ۸۵ میلیون است. گر چه برای من با تجربه ۱۳ سال زندان و یا به قول اینجاییها «زندانی حبس سنگین»، از همان روزهای اول شمردن روزها و ماه‌های بازداشت امری نکوهیده بود و هست اما مگر می‌شود آن نیمه شب تاریک و بختک ظلم بر خودم و خانواده‌ام را فراموش کنم؟ اگر چه جغد شوم جور و ستمشان از دهه ۶۰ بر فراز خانه ما سکنی گزیده بود.

دی۱۴۰۱، سیزده سال تمام است که مرا از سارای ۴ ساله و دو دختر ۱۲ ساله‌ام در آن نیمه شب زمستانی جدا کردند و بدون خداحافظی از عزیزانم، برای پاره‌ای از توضیحات راهی اوین کردند با وعده مضحک این که «صبح پیش بچه هایت برمی گردی» که از آن روز تاکنون ۱۳ سال گذشته است. از ۸ دی ۱۳۸۸ تا ۸ دی ١۴٠١.

۱۱ سال که ثانیه به ثانیه برای گذراندنش نبردی نفس‌گیر بود، ۱۳ سال که شمردن روز به روزش آدمی را خسته می‌کند چه برسد که بخواهد تک به تک ۴هزار و ۷۴۵ روز را در وسط یک جنگ نابرابر باشد!

اين قصه ۴ هزار صفحه‌یی نیست، واقعیت عریان زندگی زیر سلطه فاشیست‌هایی است که بر ما تحمیل کردند و ما نخواستیم تن بدهیم. گر چه با بند بند وجودم دلم می‌خواست در کنار فرزندانم می‌بودم، کدام مادری نمی خواهد؟ اما پشیمان نیستم بلکه مصمم‌تر برای ادامه مسیرم هستم. این را هر بار در هر جلسه بازجویی و بازپرسی رسمی گفته و از تکرارش خرسندم، ۱۳ سال از فرزندانم دور ماندم اما ۱۳سال جنایت را با چشمانم دیدم عزمم راسخ تر شد. این سوی میله‌ها، در صحاری تاریک شکنجه و ظلم تا چشم کار می کند (حتی جایی که چشم کار نمی کند هم) رذالت است و وحشانیت.

اینجا مستند خاموش ظلم و جور رفته بر زنانی است که دل را طاقت شنیدن یکی از آنها نیست، چه برسد که با صدها تن از این نمادهای شکنجه شده باید زیست و رنجشان را با پوست و گوشت حس کرد. ۱۳ سال ده‌ها کودک و صدها نوجوان و جوان هم سن دخترانم را دیدم و دست بر سر و رویشان کشیدم و هم صحبت شدم و از بی صدایی و تنهایی‌شان از خشم دندان بر دندان فشردم و برای دفاع از آنها خروشیدم بر سر هر آن که در جرگه شب پرستان است.

من حتی نمی‌دانم در این ۱۳ سال بر فرزندانم چه گذشت، در این ۱۳ سال آنچنان پر قدرت با تلاطم زندگی برخورد کردند که کمترین موجش به من نرسید، با همه طوفان ابتلائات هر ملاقات را به انفجار انرژی برایم تبدیل کردند، اگر از من بپرسید پس چطور در میان تاریکی شکنجه و طاقت فرسایی زمان دوام آوردم؟ می گویم شعله سرکش ایمان درون قلبم است که مرا سراپا نگه داشته است.

در میان تنهایی‌ها با دست‌های خالی این شعله گرم و سرکش همان چیزی است که بازجوها می‌خواهند از لحظه اول دستگیری آن را از زندانی بربایند... تا وجودش یخ کند و تن به یوغ بسپارد... اما من در تمام ۱۳ سال با خشم مقدس از شکنجه‌هایی که شاهد بودم و بر جانم نشست، آن را شعله ور داشتم، خندیدم و خنده تکثیر کردم که بتوانیم و بتوانیم بایستیم. چرا که مقاومت قلب ماست.

 ایمان به مسیری که خواهر و برادرهایم برایش جان سپردند، ایمان به مسیری که قدم در راهش گذاشتم و ایمان به مشت‌های گره کرده و قد‌مهای استوار جوانانی که هم اکنون در کف خیابان با تن و جانشان در مقابل دیکتاتوری ایستاده‌اند. بله ایمان به معصومیت و مظلومیت خواهر و برادرانم که هیچ وقت مرده نه انگاشتمشان. برایم زنده ترین‌ها بودند و هستند. در تک تک لحظات زندانم دستم را گرفتند و اکنون در خیابان‌های ایران می یابمشان. من علیرضا (در سال ۶۰ اعدام شد) را در مشت‌های گره کرده آن جوان در نازی آباد دیدم، رقیه (در تابستان ۶۷ در زندان اوین اعدام شد) با سینه‌ای ستبر در جلو صف مقابل پاسداران سرکوبگر ایستاده و صدای عبدالرضا (در تابستان ۶۷ در گوهردشت اعدام شد) را در فریاد ممتد آزادی هم سن و سال‌هایش شنیدم. غلامرضا (سال ۶۴ شکنجه پاسداران در زندان اوین به شهادت رسید) را هر آن در جوانانی که زیر شکنجه به شهادت زیر می‌رسند می‌یابم.

بله می‌خواستند آنها را بی‌نام و نشان دفن کنند اما اکنون شاهدیم که چگونه این نسل دلیر و شجاع راه همان جوان‌هایی که به خمینی سرخم نکردند را ادامه می‌دهند. گمان می‌کردند اگر عزیزان ما را بکشند حکومتشان ابدی خواهد شد.

 زهی خیال باطل که این گونه شهیدانمان در رستاخیز انقلاب در میانه شعله‌های خیابانها برخاسته‌اند. خاکسترشان را باد در سنگفرش‌های این شهر چنان پراکنده که زنان و مردانی نستوه از خاک روییده‌اند، دختران و پسران شجاعی که رویای زندگی را در آفتاب و باران بر آستان فردا احساس می‌کنند و عصیانی‌ترین خشم‌ها را بر سر مسببین ۴۳ سال ستم و استبداد فرو می‌ریزند، می‌جنگند و شب از حضورشان وحشت می‌کند و من ایمانم از حضورشان فزونی می‌گیرد.

 با خبرهای هر اعتراض و هر قیام شراره‌های این شعله سرکش ایمان قلبم جاری می‌شود، در میان زنانی کە چشم امید نجاتشان تنها شکستن این درهای آهنین است. به دختران و پسرانم که جان بر کف، در خیابان هستند که اشتیاق بودن در کنارشان هر لحظه در وجودم پر کشد، می‌گویم اگر بازداشت شدید ذره‌ایی و سر سوزنی به بازجویان اعتماد نکنید آنها هم جنس ما نیستند، دشمن در هر لحظه دشمن است، ایمانتان را به راهتان هر چه بیشتر کنید در انفرادی این تنها دست‌آویز است. به خانواده زندانیان می‌گویم وعده‌ها و ترس‌ها و تهدید‌ها را به هیچ بگیرید جان فرزندانتان را فقط خودتان با تکرار اسمش از گلوی مردم می‌توانید نجات دهید.

 هیچ بازجویی خیر شما را نمی‌خواهد سکوت نکنید فریاد باشید، به خانواده‌های داغدار، به هر مادری که عزیزش را در این راه فدیه کرده، به همه خواهران و برادرانی که  تکه‌ای از تنشان را از دست دادند، با تعظیم در مقابل شهیدانشان می‌گویم شریک داغ نشسته بر دلشان هستم دستانشان را از راه دور می‌گیرم و شانه به شانه‌شان برای دادخواهی استوارتر از قبل می‌ایستم. صحبت از ۱۳ سال نبردی بی وقفه است اما کلام کوتاه این که «من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح خواهم خواند.»