روایت شصتوپنج سال زندگی شازیه عزیز؛ از دوران ظاهرشاه تا حاکمیت طالبان
زندگی شازیه عزیز، زن افغان یک قریه، از امنیت نسبی ظاهرشاه تا سالها جنگ و بنیادگرایی، داستان مقاومت و رنج زنان این سرزمین است.
بهاران لهیب
پروان- ظاهرشاه پس از مرگ پدرش، در سن ۱۸ سالگی زمام امور افغانستان را بهدست گرفت. در دوران حکومت او، بیشتر امور کشور توسط کاکاهایش اداره میشد. بسیاری از روشنفکران را زندانی و شکنجه کردند. با این حال، شهروندان عادی افغانستان با وجود فقر و کمبود امکانات، از امنیت سرتاسری برخوردار بودند. زنان فقط با جامعه مردسالار دستوپنجه نرم میکردند و از احزاب بنیادگرا خبری نبود. مردم از آن دوران به عنوان زمانی با آزادیهای نسبی و توجه به تحصیل یاد میکنند.
در گوشهای از افغانستان، شازیه عزیز پس از گذشت ۲۷ سال از حاکمیت ظاهرشاه، در یکی از قریهها در خانوادهای متوسط چشم به جهان گشود. او نخستین فرزند خانواده بود. شازیه عزیز در طول ۶۵ سال زندگیاش تجربههای گوناگونی از نظامهای مختلف افغانستان دارد و از آنچه بر او گذشته، چنین روایت میکند:
«من در خانوادهای میانحال متولد شدم. مادرم و پدرم ده فرزند داشتند؛ شش دختر و چهار پسر. چون من از دختران بزرگتر بودم، در تمام کارهای خانه و زراعت نقش اساسی داشتم. تنها توانستم تا صنف سوم مکتب درس بخوانم. در آن زمان دولت خانوادهها را مجبور میکرد تا فرزندان دختر و پسر خود را به مکتب بفرستند. اگر شاگردی سه روز به مکتب حاضر نمیشد، اداره مکتب موظف بود به خانهاش برود و از وضعیتش جویا شود. اگر دلیل موجهی وجود نداشت، خانواده را مجبور میساخت تا فرزندشان را به درس بفرستند.
اما بسیاری از خانوادهها هنوز به اهمیت سوادآموزی آگاه نبودند و با بهانهگیری مانع رفتن فرزندانشان به مکتب میشدند. خانواده ما هم یکی از همان خانوادهها بود. همه خواهران و برادرانم بیسواد ماندیم، زیرا پدرم مردی بانفوذ بود و آشنایان زیادی در میان مقامات دولتی داشت. به همین دلیل اجازه نمیداد کسی از اداره مکتب برای اجبار ما به تحصیل به خانهمان بیاید. پدر و مادرم به امید داشتن فرزند پسر، پیدرپی دختر به دنیا آوردند تا بالاخره پسرانشان متولد شدند. در نتیجه ما دختران باید هم کارهای خانه و هم کار زراعت را انجام میدادیم و در مراقبت از کودکان نیز به مادرم کمک میکردیم. به همین دلیل از ادامهی تحصیل بازماندم.
من تا پانزده سالگی که در قریه زندگی میکردم، هرگز به شهر حتا ولایت خودمان سفر نکرده بودم. تا اینکه با پسرکاکایی(عموی) پدرم ازدواج کردم. آن زمان دورهی حکومت محمد داوود خان، نخستین رئیسجمهور افغانستان بود.
وقتی به کابل آمدم، فهمیدم زنان کابل متفاوتاند؛ بسیاری باسواد، آگاه و دارای شرایط بهتر بودند. در راهپیماییها شرکت میکردند، خواستههای خود را بیان مینمودند و اجازه نمیدادند جامعهی مردسالار آنان را خرد کند. با هر قانون یا رفتاری که بوی زنستیزی میداد، مقابله میکردند.
بعدها کمی بیشتر سفر کردم و دریافتم که زنان زیادی در افغانستان مانند زنان کابل هستند. تا اینکه کودتای هفتم ثور ۱۳۵۷ رخ داد. آن زمان من به قریه برگشته بودم و مادر چند فرزند قد و نیمقد بودم. پدرم و مردان قریه گفتند اتحاد جماهیر شوروی به کشور ما حمله کرده است. همهی مردان با سلاحهای دستساز خود مسلح شدند و جبههای علیه دولت و نیروهای روس تشکیل دادند.
بارها قریهی ما بمباران شد و دوستان و عزیزان بسیاری را از دست دادیم. دو دختر نوجوان از خانوادهی کاکایم نیز در میان قربانیان بودند. هرگاه مراسم عروسی یا جمعی برگزار میشد، نیروهای دولت خلق و پرچم متوجه میشدند و با بمبافکنهای خود آنجا را به خاک و خون میکشیدند. یا با تانک وارد قریهها میشدند و جوانان را به رگبار میبستند.
این رفتارها خشم زنان را برانگیخت. هرگاه نیروهای روس وارد قریه میشدند، زنان بر بام خانهها کمین میگرفتند و آنان را با آب جوش ۱۰۰ درجه "استقبال" میکردند. بیشتر زنان قریههای ما چنین میکردند. در آن زمان من پنج فرزند داشتم. پنجمین فرزندم دخترام ۲۰ روزه بود که پدرش توسط روسها با شلیک گلوله کشته شد.
بدبختی من از آن روز آغاز شد. با پنج فرزند قد و نیمقد، با خیاطی و دوخت لباس مردم و تهیهی برقه، زندگی را به سختی میگذراندم. پس از سالها، وقتی روسها شکست خوردند، همهی مردم از جمله من خوشحال بودیم و فکر میکردیم شرایط بهتر خواهد شد. اما در جریان جنگ مقاومت علیه روسها، افراد وابسته به احمدشاه مسعود و گلبدین حکمتیار وقتی وارد قریههای ما میشدند، به زور وسایل مردم را میبردند و با تهدید، بهترین غذاها را از آنان میخواستند.
مردم در شرایط جنگی زندگی میکردند. از ترس تجاوز به دختران، خانوادهها دختران شان را در سنین پایین به ازدواج میدادند. با وجود آن، بازهم برخی فرماندهان، مانند امروز طالبان، دختران مردم را به زور به نکاح خود درمیآوردند. از سال ۱۳۵۷ تا امروز، زنان افغانستان با تیغ «اسلام»، «شریعت» و «سنت» قربانی شدهاند.
وقتی طالبان کابل را گرفتند، من در شهر پروان با فرزندانم زندگی میکردم. جنگ میان احمدشاه مسعود و طالبان آغاز شد و ما مجبور به ترک خانه شدیم. وقتی بازگشتیم، دیدیم تمام دارایی ما را افراد مسعود غارت کردهاند. بارها مجبور شدیم از خانهمان فرار کنیم.
در بیست سال گذشته در یکی از دفاتر کار میکردم و توانستم زندگی بهتری برای فرزندانم فراهم سازم. همهی آنان ازدواج کردهاند. اکنون با آخرین فرزندم زندگی میکنم. مثل میلیونها زن دیگر افغانستان، من نیز از کار محروم شدم. در چند راهپیمایی شرکت کردم، اما طالبان به من مظنون شدند و چندین بار خانهام را بررسی کردند. اکنون در خانه هستم و تنها آرزو دارم دختران ما موفق شوند و روزی زنده بمانم تا آزادی از چنگ این جنایتکاران را ببینم.