نامه‌ای برای زینب جلالیان

درودی با رنگ مقاومت بە سلول مکتومت

رفیقم، دلم دوبارە در گردباد تمنا همانند پروانەای بی‌قرار بە دنبال شمع خیال تو است.

چهاردە سال است سوالی در دل دارم.

واقعیت دارد زنی تنها بە اتهام انسانیت چهاردە سال، چهاردەهزار اهریمن رمندە بی‌قرار مغلوب ساختن ارادەی آهنینش هستند و تو نیز هنوز لبریز و سرخوش از انسانیتی و با نسیم آزادی موهای درهم تنیدەات را شانە می‌زنی و از دل سخن از ایشتار و آفرودیت می‌گویی و با تجربه‌ی زنانە ندای قندیل، سنە و هلگورد سر می‌دهی.

بیایید، کە من در مدرسەی آپویی، زن بودن را یافتە و اشغالگر را بە زانو درآوردەام.

بیایید، تا از گنگ بودن اشغالگرانی بگویم کە با لباس مدرنیتە چاقو بر گردن انسانیت نهادە و تصور می‌کنند ارادەام را خواهند شکست!

کور خواندەاند و نمی‌دانند تنها خندەهایم هزاران شعر آزادی است.

من زینب سالِک شیرین و آپویی خون گرمم.

دوبارە سوالی بە ذهنم رسید

آیا روزی فرا خواهد رسید کە پیراهنت پرچم صلح باشد و اندیشەی تو، زندانی کە دل ابریشمت را در بند ساختە، نیست سازد؟

نیست باد قلعه‌ی بیدادی

نامه‌ از یک دوست...