هنگام ۷۴مین فرمان ۱۲ ساله بود: داعش کودکی، دوستان، زندگی و از همە مهمتر مادرم را از من گرفت

در حملات داعش بە شنگال کە هزاران نفر طی آن قتل عام شدند فخریە ١٢ سالە بود، وی هنوز هم لحظاتی کە گلولە از آسمان می‌بارید، جانباختن مردم، آدم‌ربایی‌ها و زن زخمی کە نوزادش را بر روی تختە سنگی رها کرد بە یاد دارد.

در حملات داعش بە شنگال کە هزاران نفر  طی آن قتل عام شدند فخریە کمال ١٢ سالە بود، وی هنوز هم لحظاتی کە گلولە از آسمان می‌بارید، جانباختن مردم، آدم‌ربایی‌ها و زن زخمی کە نوزادش را بر روی تختە سنگی رها کرد بە یاد دارد.

 

روژبین دنیز

شنگال – ایزدی‌ها بەعنوان کنفدراسیون قبیلەای سازماندهی شدەاند کە هر کنفدراسیون دست کم شامل ١٢ ایل می‌باشد، صدام این قبایل را وادار بە کوچ کرد و آنها را از کوهستان‌های شنگال بە سمت دشت‌ها کوچاند.  

قبایل ایزدی‌ در انتخاب محل زندگی خود قوانین خاصی دارند کە هر خانوادە باید تابع قوانین کنفدراسیون باشد، حتی انتخاب هسمایە نیز براساس قوانین کنفدراسیون صورت می‌گیرد، پس همە تابع این قوانین هستند و هنگامی کە محلی برای زندگی انتخاب می‌شود ایالات وابستە نیز در همان مکان مستقر می‌شوند.

 

"صدام با کوچاندن  به دشت‌ها ما را با فرمان روبرو ساخت"

سال ۱۹۷۰، سبایی‌ها از دره‌ی قرانی (گَرا) در جنوب شنگال، در دره‌‌ی سبا شیخ خدر مستقر شدند، قرانی‌ یک کنفدراسیون قبیله‌ای است کە چندین تبار ایزدی زیرمجموعەی آن وساکن سبا شیخ خدر اند، همزمان با بزرگتر شدن قبیلە قرانی بە بخش وسیعی از شنگال و اطراف آن گسترش یافتند. 

سبا شیخ خدر کە عمدتا متشکل از دو تبار قرانس و پشگک هستند فرهنگ صد سالەی خود را حفظ کردەاند و پس از اجرای فرمان بار دیگر بە کوهستان‌ها بازگشتند و می‌گویند : "صدام با امید آنکە دشت‌ها توان مقاومت ما را کاهش دهند ما را بە آنجا کوچاند، در واقع یکی از فرامین(قتل عام) کە علیە ایزدی‌ها صورت گرفت کوچاندن آنها بە دشت‌ها بود."

 

رویای کودکان سبا همراە با اسباب بازی‌هایشان در پس کوچەهای شهر ماند

ما سفری را که در سبا آغاز کردیم ادامه می‌دهیم، رد پای فرمان ٧٤ در پس کوچەهای سبا حس می‌شود، اگر کوچەها زبان داشتند تجربیات و احساس خود را با ما در میان می‌گذاشتند، کنجکاوم بدانم سرنوشت کودکان سبا چە بودە، چە تعداد توانستند اسباب بازی‌‌هایشان را با خود ببرند، چە تعداد مجبور بە مهاجرت شدە چە تعداد زندە ماندەاند، کسانی کە بدون آنکە بدانند فرمان چیست زندگیشان را از دست دادند. کودکانی کە قبل از فرمان آزادانە در این کوچەها بازی می‌کردند.  

سفر ما در سبا با وجود درناک بودن آنجە ما حس کردیم، دیدیم و بە ما گفتە شد ادامه دارد، پس از جدایی از مادر اسمر، بە منزل یکی دیگر از اهالی رفتیم  کودکان آنها در کوچە مشغول بازی بودند، اهالی سبا بە مهمان‌نوازی خود در منطقە مشهورند، این خانوادە هم با وجود مشکلات و شرایط سخت زندگی اما خوش رو بودند.

 

"ما را همیشه در حاشیه قرار می‌دهند"

کمال، پدر خانواده می‌گوید؛ "زندگی در سرزمین مادری متفاوت‌تر است، ما نمی‌خواهیم اینجا را ترک کنیم اما این جهان ما را عضوی از خود نمی‌داند و ما در حاشیە قرار گرفتەایم."  فخریە یکی از دختران خانوادە است کە توجە ما را جلب کرد، در مورد ازدالک از وی سوال کردیم و وی چنین گفت: "به یاد دارم که پدر و مادرم چه چیزهایی به من یاد داده بودند، می‌گفتند که بە اعتقاد ازدالک هر موجود زنده‌ای حق زندگی دارد، اما وقتی فرمان علیە ما صادر شد، زنان، بچەها، جوانان همگی بدون هیچ تفاوتی‌ شکنجه و کشتە شدند، آنها را سوزاندند، با این حال پدرم می‌گوید  که همەی ادیان معتقدند، هر موجود زنده‌ای باید دوست داشته شود و زندگی کند، اما من نمی‌توانم درک کنم "چه اتفاقی برای ما افتاده است؟"

 

"فرمان برای من یعنی فرار"

او می‌پرسد:‌ "آیا داعش هیچ اعتقادی نداشت؟ آیا آنها کافر بودند؟‌"ما هم جواب دادیم: "آنها هیچ اعتقادی ندارند بە همین دلیل  اجساد را از خاک بیرون می‌آورند، ریشه‌های زندگی را خشکانده،‌ و مانند خنجر روح زنان را می‌کشند، آنها هیچ اعتقاد دیگری را نیز قبول ندارند." فخریه با دقت حرف‌های ما را گوش می‌دهد.

از او سوال کردیم هنگام فرمان چند سال داشته، جواب داد:‌ "من ۱۲ ساله بودم. فرمان برای من یعنی فرار، هر چیزی را گذاشتیم و فرار کردیم" ، فخریه ابتدا فرمان را به عنوان یک بازی می‌داند و بعد از دیدن چهره‌ی واقعی فرمان به خود می‌لرزد. ‌

 

"من هرگز تصور نمی‌کردم چنین فاجعه‌ایی اتفاق بیفتد"

فخریه در مورد زندگی خود در سبا چنین می‌گوید:‌ "من در محله دوستان زیادی داشتم و هر روز با آنها بازی می‌کردم، بازی‌های ما متنوع بودند و رویاهای بزرگی در سر داشتیم، بازی "بوست‌بوست" داشتیم. دو تن از دوستان نشسته و ما هم از روی آنها می‌پریدیم، کسی که به شخص روی زمین دست بزند، می‌سوزد.

بازی توپ و سنگ داشتیم، پنج یا شش سنگ روی هم گذاشته و با توپ به آنها می‌زدیم، کسی که سنگ‌ها را به زمین بیندازد،‌ برنده‌ست، قبلا همیشه بازی می‌کردیم، من به مدرسه می‌رفتم و کلاس پنجم بودم، بچه بودم و معنای فرمان را درک نمی‌کردم، پیرمردها در مورد فرمان صحبت می‌کردند، از داعش می‌گفتند که چگونه وارد موصل شده‌اند، نمی‌دانستم داعش چه کسانی هستند، شنیده بودم که داعش زنان، بچه‌ها و جوانان را مورد هدف قرار داده و دستگیر می‌کند و این برای من ترسناک بود. هیچ وقت از مادرم جدا نشدە بودم، او پناهگاه من بود، هرگز بدون او نمی‌توانستم زندگی کنم، تصور نمی‌کردم با آمدن داعش، چنین فاجعه‌ایی رخ دهد.

 

"گلوله‌ها مانند باران بر سر ما می‌باریدند"

دختر دوازده ساله وقتی در مورد آن روزها صحبت می‌کرد و صحبت‌هایش به پایان می‌رسید، چشمهایش را می‌بست، با وجود اینکە اکنون ۱۹ ساله‌ست،‌ اما هنگام صحبت انگار همان فخریه‌ی ۱۲ ساله است. سرش را بلند کرد و به ما گفت: "۳ آگوست، هوا  گرم بود، از هر طرف گلوله بر سر ما می‌ّبارید و صدای خمپاره و انفجار می‌آمد. پدرم گفت، ما سرزمین‌ خویش را ترک نخواهیم کرد، از ترس به پدرم فشار آوردیم که باید از اینجا فرار کنیم وگر نه آنها ما را خواهند کشت، سپس از همسایەها خواستیم فرار کنند، و به طرف خروجی سبا رفتیم، هر کس برای نجات زندگی‌ خویش تقلا می‌کرد، دو متر آنطرف‌تر پدر و مادر کهنسالی را تیرباران کردند، وقتی آنها را روی زمین دیدم، خیلی ترسیدم. نمی‌توانستم به آنها نگاه کنم. انگار سرنوشت آنها بود که از سبا خارج شده و آنجا جان بسپارند."

 

چه کسی می‌تواند درد مادری که فریاد فرزندش را در سینه پنهان کرده، فراموش کند

پدر فخریه که از دور به ما گوش می‌کرد، وارد بحث شده و می‌گوید:‌ "بسیاری از افراد هنگام تلاش برای فرار مورد اصابت گلوله قرار گرفتند، حتی افرادی نیز سوزانده شدند، پس از ۷ سال هنوز در بسیاری از خانه‌ها بقایای اجساد سوخته باقی مانده یکی از این خانەها در همین نزدیکی‌ها است." با پدر فخریه وارد آن خانه می‌شویم. جایی که بقایای اجساد سوخته هنوز در گوشه‌ایی خلوت از خانه است، خانه‌ایی که خانواده‌ی آن نتوانسته از دست داعش فرار و خود را به گوشه‌ی خانه سپرده بودند. روی دیوارها آثار مادر، پدر و فرزندان مشاهده می‌شود. اجساد ذوب شده، جسدی که به دیوار چسبیده است، مادر کودک خود را محکم در آغوش خود نگه داشته است، همان حسی کە مادر و فرزند را باهم در آتش می‌اندازد. چه وحشی‌ توانسته که کودکی را در آغوش مادرش در آتش بسوزاند! جایی که استخوان وجود دارد، آثار گلوله دیده می‌شود،‌ اما همزمان اجساد را نیز سوزانده‌اند. معلوم نیست آیا آنها را زنده سوزانده یا بعد از قتل، اما چه فرقی دارد؟ چه کسی می‌تواند فریاد کودکی که در آغوش مادرش می‌سوزد را فراموش کند؟ هیچ مرگی تااین اندازە درناک نخواهد بود و نمی‌توان با جسد خاکستر شده‌ی کودک در آغوش مادرش مقایسه کرد، در سخنان هر زن ایزدی می‌توان درد جسد سوخته و متلاشی زنان را مشاهده کرد.

 

"من برای خواهر و برادرانم بدنبال نان و آب می‌گشتم"

بە فخریه بازمی‌گردیم و ادامه می‌دهد:‌ "روزی که به طرف کوه فرار کردیم، صبح زود از خواب بیدار شدم، برای یک لحظه متوجه نبودم که کجا هستم،‌ فکر می‌کردم هنوز در خانه‌ام، بعد به اطرافم نگاە کردم و متوجه شدم که در کوه هستیم، آنها می‌گفتند که داعش به کوه خواهد آمد، من هم ترسیده بودم، نور هر چراغ ماشینی از دور مرا می‌ترساند، هیچ غذایی نداشتیم و گرسنە بودیم، من دیگر بزرگ می‌شدم، احساس کردم که در یک روز بزرگ شده‌ام، بە گرسنگی خودم اهمیت ندادم و برای یافتن نان و آب برای خواهر و برادرانم تقلا می‌کردم، باید برای رفتن بە کوە سکینە آمادە می‌شدیم هر چیزی که برای خوردن لازم بود، را برداشتم.

 

"نتوانستم نوزاد را بردارم و آنجا ماند"

فخریه می‌گوید:‌ "روزهای متوالی در کوه‌ها راه می‌رفتیم، آنچه هر روز در طی راه‌رفتن با آن روبرو می‌شدیم، در خاطرات ما همچون خاطره‌ایی خاموش باقی می‌ماند، اتفاقاتی که هرگز فراموش نمی‌کنم، زنی را دیدم که زخمی بود و یک کودک هم در آغوش داشت، سپس کودک خود را رها کرد، به دشواری راه می‌رفت، می‌خواستم نوزاد را بردارم اما نمی‌توانستم، احساس و روح من بزرگ شده بود اما هنوز از نظر جثه کوچک بودم، تحملش را نداشتم، چهره‌اش را به یاد دارم  بسیار کوچک بود، همانجا ماند، کسی او را برنداشت." فخریه هنگامی که در این مورد صحبت می‌کرد، احساساتی شد و اشک از چشمانش جاری شد، درد دوباره قطره قطره از چشمان سیاه فخریه جاری شد، احساسات، چشم و کلمات فخریه، قلب ما را آزار می‌داد.

 

"بیش از فرمان ما با خیانت روبرو شدیم"

بعد از ۸ روز راهپیمایی طولانی و دشوار در کوهستان، امیدمان را از دست داده بودیم، اگر داعش هم نبود گرما، گرسنگی و تشنگی ما را می‌کشت. انگار تمام راه‌ها به مرگ ختم می‌شد، سپس جنگجویان حزب کارگران کوردستان آمدە و ما امیدوار شدیم، ‌نیرویی هر چند اندک اما امیدوار کنندە و زندگی‌بخش بود، ما را به روژآوا منتقل کردند و اردوگاهی برای ما برپا کردند، به آنجا رسیدیم دیگر کودک نبودم، تجربیاتم من را چنان تحت تاثیر قرار داد کە می‌خواستم روش محافظت از خود و خانوادەام را بیاموزم، یاد گرفتم که چگونه از اسلحە استفاده کنم، به یادگیری زبان کوردی پرداختم، اگر هنگام فرمان همه‌ی ما می‌دانستیم که چگونه از سلاح استفاده کنیم،‌ شاید این سرنوشت ما نبود، اگر می‌توانستیم از خود دفاع کنیم، با خیانت حزب دموکرات کوردستان و عراق روبرو نمی‌ماندیم، هنگام فرمان کودک بودم و آن را درک نمی‌کردم اما اکنون می‌دانم، بیشتر از فرمان ما با خیانت بزرگی روبرو ماندیم و این خود باعث فرمان شد. اکنون همه‌ی ایزدی‌ها این را می‌دانند، در اردوگاە حس انسان بودن را تجربە کردیم و حس کردیم کە زندگی بە ما بخشیدە شدە است."

 

"ما بدون مادرم به سبا برگشتیم"

پس از آزادسازی شنگال، والدین فخریه نتوانستند با وجود چنین غمی بە شنگال بازگردند، منتظرند که سبا پاکسازی شود و در این مدت در خانسور زندگی کردند کە در همانجا مادرش را از دست داد، فخریه خاطر نشان می‌شود:‌ "مادرش نتوانسته زخم فرمان که قلبش را زخمی کرده، بهبود بخشد. "مادرم تمام تجربیاتش از فرمان را در قلب خود نگه داشت و هرگز خواهر و خانواده‌ش را که اسیر دست داعش بودند، فراموش نکرد. همیشه به یاد خاله‌ام بود مادرم حسرت سبا، خواهرش و خانواده‌اش را در دل داشت، این اتفاقات قلب مادرم را زخمی کرده بود، از دست دادن مادرم مرا متاثر ساخت. مادرم تمام هستی، پناهگاه، تنهایی من،‌ و مرکز تمام سرگذشت و خاطرات من بود، هنگام فرمان در سخت‌ترین شرایط  ما را رها و ترک نکرد، بازگشت به سبا بدون مادرم عجیب به نظر می‌رسید." 

 

"بچه‌های امروزی خوش‌شانس‌ترند"

فخریه با چشمان اشکبار می‌گوید که وی می‌خواهد ما را بە مدرسە خود ببرد،  ما با او در کلاس‌ها، صندلی‌هایی که روی آن نشسته و منتظر نتیجه‌ی امتحانات بودە نشستیم، نمره‌ی امتحانات دوستانش را می‌بینیم، فخریه از خاطرات کودکی‌اش می‌گوید:‌ "برای کودک ایزدی آموزش زبان مادری قابل اهمیت است و بچه‌های امروزی خوش شانس‌ند کە با زبان مادری آموزش می‌بینند."

 

"زنان در برابر ظلم و ستم مردان داعش قویا می‌ایستند"

"زنانی که تا دیروز مستقل بودن برایشان محال بود اکنون در هر جا و در هر کاری حضور دارند، حزب کارگران کوردستان ما را نجات دادند، وجود ما را در هستی درک کردە و حس لایق بودن زندگی را بە ما دادند، پدرم می‌گوید:‌ "جز آپوئیستی‌ها،‌ تاکنون کسی بە ایزدی‌ها کمکی نکردە است." زنان ایزدی قوی بودند و پس از حملە داعش قوی‌تر شدند، اکنون زنان و جوانان ایزدی می‌توانند از خود دفاع ‌کنند."

 

"کودکان جهان حق دارند آزاد زندگی کنند"

با وجود اینکە دیگر فخریه‌ی ۱۲ ساله قبل نیستم و اکنون ١٩ سال دارم اما همیشە منتظر دوستانم در سبا خواهم ماند، گاهی در کوچه‌های سبا قدم می‌زنم و نسبت بە قبل احساس نیروی بیشتری دارم، آنچە کە پیش آمد نە تنها درد بلکە خشم را در من بە وجود آورد، دلم برای دوستانم تنگ شده است، می‌خواهم دوباره آنها را ببینم، داعش؛ کودکی، دوستانم و از همه مهمتر مادرم را از من گرفت. زخمی عمیق در حافظه‌ی من به جا گذاشت که تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد، کودکان جهان حق زندگی آزاد دارند پس آنها را از کودکی محروم نکنید..."