شیرین دختری از آرارات

مرکز خبر – در روژهلات کوردستان؛ شهر ماکو، شهر مقاومت و رنج به ناگه ستاره‌ای درخشید. آسمان روژهلات را نورانی و غرق در نور عشق و محبت خویش ساخت.

آری! او روناهی (شیرین علم‌هولی) بود. دختری از روژهلات کوردستان. دختری از کوهستان‌های سربه فلک کشیده‌ی آرارات(آگری). در آغوش آرارات چشم به حیات گشود و در آغوش قندیل حیات را معنا بخشید و به حقیقت رساند. در شاهو نیز در مسیر حقیقت تبدیل به انرژی‌ای ابدی گشت و بر فراز آسمان روژهلات کوردستان بال گستراند.

او روناهی بود؛ دختر رنج و عشق، محبت و دوستی. او با عشق آزادی، حیات را به آغوش کشید و دوستی واقعی برای زنان در روژهلات کوردستان شد.

او روناهی بود که حرص و حسرت پرواز داشت، دقیقه‌ای آرام و قرار نداشت برای رسیدن به مقصد. حتی عظمت کوهستانهای آرارات، قندیل و شاهو تاب و تحمل شوق و هیجان او را نداشتند.

آری!‌ او روناهی بود که تنها رسیدن به سرچشمه‌ی نور و روشنایی او را آرام می‌ساخت. روناهی سمبل صداقت و دوستی بود. ممکن نبود که بدون محبت رفاقت بتواند زندگی کند. او جوهره‌ی رفاقت و صمیمیت بود که بذر آن را در دل خویش کاشته بود. صمیمیت و دوستی را از رهبر آپو آموخته بود. فدا کردن خویش حتی در راستای اثبات و حفظ این جوهره شاید نزد او ناچیز می‌آمد. آزادی، رفاقت و صمیمیت را تنها پروانه‌آسا می‌زیست و می‌آموخت.

آری!‌روناهی ‌سوخت و روناهی(نور و روشنایی) شد برای زنان، هم‌رزمان و تمامی رفقا و ملتش. همچون آرارات مقاوم و چون شاهو صبور. بسان قندیل مامن و پناهگاهی مطمئن برای بی‌پناهان. همچنان که گفته‌ می‌شود: «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»، شهید روناهی نیز سکوتی سرشار از هزاران ناگفته داشت. حرف و عمل او موازی و در یک جهت بودند. او نیک آموخته بود که دانستن و علم به زندگی در فلسفه‌ی رهبر آپو یکی نمودن حرف و عمل است. ایستار پایدار و سکوت گرانبهایش نیز استاد آموختن تجربیات زندگی بود. معلمی که همزمان شاگرد بود. فرا می‌گرفت و فرا می‌داد. یک سال از عمر انقلابی‌اش در حزب هم نمی‌گذشت اما تجربه‌ و پختگی چندین ساله را همراه داشت. او همچون دیواری استوار بود که اعتماد بنفس می‌بخشید.

روناهی جان، محبوب کوردستان، نیک می‌دانم نه قلم یارای نوشتن است و نه کاغذ توانای وصف نمودن!

تبلور نگاهت، عظمت دل تپنده‌ات، روح بلند پروازت و عشق تو به انسانیت والاتر از قلم و دفتر است. هر چه از محبت، عشق، ‌دوستی، رنج، فداکاری وپیشاهنگی تو بگویم هرگز نخواهم توانست حتی ذره ای از جوهر‌ه‌ی واقعی‌ات را وصف و بر زبان بیاورم. برای شناخت روناهی، بایستی روناهی‌آسا زیست تا معنای تشنه‌ی علم و آگاهی بودن را فهمید و دانست روناهی چگونه با تمام ذرات وجودش آن را حس کرده و بدنبالش در جستجو بود. باید در عمق اقیانوس بی‌کران دوستی و صداقت روناهی غرق شد تا بتوان «رفاقت چیست؟» را درک و آن را تعریف کرد. برخی مواقع که به تمامی آن روزها می‌اندیشم به خویش می‌گویم آیا قلم توان آن را دارد که روزهای مملو از خاطرات قندیل و شاهو را و همچنین روزهای پر از شکنجه و مقاومت در زندان‌های سیاه و وحشت‌آور ایران را بر صفحه‌ی کاغذ بیاراید؟ یا آیا خواهم توانست از آن مقاومت تاریخی که جیره‌خواران و شکنجه‌گران جمهوری اسلامی ایران را به زانو درآورد، بنویسم؟...  

روناهی جان؛‌ رفیق روزهای شادی و مهربانی که وجودت محرک و سبب معنویات بود، حرکتت را در عمق تاریکی شب بر فراز کوههای شاهو، هورامان،‌ مریوان چگونه می‌توان وصف کرد که هر گامت صحبت از هزاران خاطره‌ی ناگفته،‌ خستگی،‌ رفاقت، ادعای آزادی داشت. هر کجا که قدم می‌گذارم از تو و رفاقتت می‌گویند. چشمه، تپه، درخت، سنگ، گنجشک، غارها و از همه مهمتر چاله‌های برف از روزهای پر مهر و محبتت با زبان بی‌زبانی خویش می‌گویند. کوچه‌پس‌ کوچه‌های کامیاران و کودکانی که به رویشان لبخند زدی، دخترانی را که امید آزادی و روناهی دادی را چه بگویم؟‌آیا توان ایفای عظمت شخصیت تو را خواهم داشت؟!‌ مگر اینکه تنها کوهستان‌های آزاد از ثانیه، دقیقه و لحظه‌های تاریخی‌ات بتوانند بگویند که عظمت آنها مانع از لو دادن این لحظات خواهد شد. چون میلیون‌ها خاطره‌ی ناگفته چونان روناهی را در دل پنهان دارند و اسرار محرمشان هستند. تنها دیوارهای زندان شاهد حقیقت پنهانند و تنها آنها خواهند توانست آنچه را که بوده و چنان که هست، بر زبان بیاورند اما استواری و استحکام آنها بیش از این حرف‌هاست که لب به سخن بگشایند. شاید آنها هم ترسند از بر زبان آوردن وقایع و آشکار کردن آنچه که می‌دانند. ترسند که زمین تحمل آنهمه حقیقت که در ته‌(عمق) بی‌عدالتی زمانه خفه شده،‌ را نداشته باشد. ترسند که اقیانوس‌ها عاصی گردند؛ کوهها منفجر شوند، آسمانها بغرند، رودخانه‌ها خروشان شوند و فریاد ناله و شیون سر دهند. آری!‌ حقیقتی تلخ‌تر از زهر که حتی گردون طاقت دیدن، گوش کردن و حس کردن آن را ندارد. روناهی دختر عصیانگر کوهستانهای آرارات و قندیل مگر اینکه تنها تو و دیوارهای زندان بدانند که چه بر تو گذشت. آن لحظات تنهایی که با شکنجه‌گران نقاب بر چهره در اتاقکی تاریک که با هر ضربه‌ایی شلاق، لگد و مشت‌های پی‌درپی که تن بی‌جان و نحیفت را آزرده و غرق در خون می‌ساختند، را مگر اینکه تنها تو و همان دیوارهای شاهد بتوانند آنچه را که بر تو گذشت، بازگو کنند. یا همان موش‌هایی که از ترس نعره‌های دیو‌آسای شکنجه‌گران خود را به ته سوراخ می‌خزاندند و یواشکی شاهد ماجرایی تلخ و فراموش ناشدنی می‌شدند. لحظاتی که تاریخ می‌توانست گویای واقعی آن باشد. هم‌سلولی‌هایت هنوز هم وقتی از مقاومت، ایستادگی و دوستیت می‌گویند، بغض گلویشان را می‌فشارد.

آری!‌ رفیق کوه و دشت، رفیق روزهای گرم و سرد شاهو، برف و باران،‌ خوشی وناخوشی، خستگی و راحتی هرچه بنویسم و بگویم حتی توان بیان تنها یک ثانیه از آن لحظاتی را که با تو گذراندم، لحظاتی که به تمامی آموزنده بودند هرگز و هرگز نخواهم داشت.

آری! او روناهی بود؛‌ دختر عشق، دختر کوهستانهای عاصی و سرکش آرارات. روناهی بود زیلان، ویان و شیلان روژهلات کوردستان. او شیرین بود شیرینی که فرهادش، وطن و خلقش بود و با آنها وصلت نمود و حیاتی ابدی و تاریخی بعد از خویش بر جای گذاشت.

یادت همیشه زنده و جاویدان رفیق روزهای فراموش نشدنی و تاریخی.