روایت‌هایی از زندگی کودکان بازمانده از تحصیل

فقر شدید فرهنگی و مالی، بی‌سوادی والدین و ذهنیت مردسالاری، ساره‌ی ١٢ ساله را وارد زندگی‌ای کردە کە تا آخر عمر حسرت محروم بودن از بازی با دوستانش را می‌خورد. در این گزارش کودکان بازماندە از تحصیل زندگی خود را روایت می‌کنند.

 

سارا محمدی

جوانرو- سالانه گزارش‌های مختلفی از ترک تحصیل دانش‌آموزان و بازماندگان از تحصیل منتشر می‌شود که به دلایلی چون فقر، اعتیاد و طلاق والدین، بدسرپرستی یا نداشتن سرپرست مؤثر، ازدواج زودهنگام، مشکلات جسمی، فقر فرهنگی، مهاجرت و… امکان آغاز یا ادامه‌ی تحصیل را از دست می‌دهند.

بر اساس تعاریف، کودکان بازمانده از تحصیل کودکانی هستند که به دلیل تبعیض طبقاتی، تبعیض جنسیتی، فقر فرهنگی و سایر محدودیت‌ها و محرومیت‌ها از تحصیل بازمانده‌اند؛ کودکانی با گروه سنی ۶ تا ۱۸ سال که با وجود اینکه نیازمند رفتن به مدرسه هستند، اما به دلایل مختلفی در هیچ‌یک از مقاطع تحصیلی مشغول به تحصیل نیستند.

افزایش فقر، بیکاری و گرانی ازمهمترین دلایل افزایش شمار دانش‌آموزان بازمانده از تحصیل است وبسیاری از آنها برای کمک به تأمین هزینه‌های زندگی مجبور به ترک مدرسه و پایان دادن به ادامه تحصیل شده‌اند. از سوی دیگر شیوع کرونا و عدم دسترسی دانش‌آموزان تنگدست به ابزارهای آموزش آنلاین، مانند تلفن همراه و تبلت و اینترنت، سبب موجی دیگر از ترک تحصیل در ایران شد.

از سوی دیگر در مناطق کم‌برخوردار ایران مانند سیستان و بلوچستان، لرستان، شهرهای کوردستان و شهرهای نزدیک مرزهای ایران عدم دسترسی دانش‌آموزان ساکن روستاها به مدرسه و همچنین کمبود فضای آموزشی، برخی دانش‌آموزان را از تحصیل محروم می‌کند.

در این رابطه خبرگزاری ژنها با چندین کودک و یا خانواده‌های کودکان بازمانده از تحصیل مصاحبه انجام داده است.

خانواده‌ی نوری در یکی از روستاهای اطراف جوانرو زندگی می‌کنند. این خانواده سه دختر به نام‌های عایشه ١۴ ساله، بانو ١١ ساله و ماریا ٨ ساله و یک برادر بزرگتر هم به نام متین ١۶ ساله دارند. مادر این خانواده‌ چند سال پیش با مرگ مشکوک و پدر خانواده هم دو سال پیش به دلیل سرطان فوت کرده و این کودکان تنها در خانه‌ی پدری‌شان زندگی می‌کنند و خواهر و برادر بزرگتر به دلیل شرایط زندگی مجبور به ترک تحصیل شدند.

عایشه‌ی ١۴ ساله که در حال حاضر برای خواهر و برادرهایش مادری می‌کند، می‌گوید: تا کلاس پنجم درس خواندم. بعد مرگ مادرم پدرمان به ما رسیدگی می‌کرد و ما هر سه‌تایمان درس می‌خواندیم تا اینکه پدرم مریض شد و فهمیدیم که پدرمان سرطان دارد. از شروع بیماری پدرمان من و متین دیگر مدرسه نرفتیم به کارهای خانه و پدرمان رسیدگی می‌کردیم.

این دختر ١۴ ساله می‌گوید: خواهرهای کوچکم بانو و ماریا کلاس پنجم و دوم هستند و هیچ گاه اجازه نخواهم داد مدرسه را رها کنند و باید درس بخوانند. من و برادرم متین خودمان را فدای آنان کردیم، البته چاره‌ای جز این نداشتیم چون پدرمان هیچ بیمه و حقوقی نداشت و بعد پدرمان زندگی‌مان به سختی می‌گذشت تا اینکه متین پیش یک استادکار تعمیر ماشین رفت و کار یاد گرفت و من هم کارهای روستا و حیوانداری را انجام می‌دهم تا دو خواهر کوچکمان بتوانند در آرامش زندگی کنند.

عایشه در ادامه‌ی صحبت‌های خود می‌گوید: بعد سه سال ترک تحصیل مدرسه‌ی روستا قبول نمی‌کنند که درس بخوانم و می‌گویند باید به مدرسه‌ی بزرگسالان در شهر جوانرو یا روانسر بروم که نزدیک ما هستند، وگرنه آرزو دارم که ادامه تحصیل بدهم تا حداقل به خواهرهایم در درس‌هایشان کمک کنم. الان هم، ازهر فرصتی استفادە کردە و کتاب‌های درسی خواهرم یا دوستان بزرگترش را می‌خوانم که چیزی یاد بگیرم.

لیا.ی یکی از کودکانی است که به دلیل فقر و بی‌سوادی والدینش حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارد. لیای ١٠ ساله که خانه‌‌ی پدری‌اش در جوانرو است، به دلیل فقر مالی خانواده‌اش از ٣ سالگی پیش پدربزرگ و مادربزرگش در یکی از روستاهای نزدیک جوانرو بزرگ شده است. لیا ١٠ سال دارد و الان باید کلاس چهارم دبستان بود ولی به مدرسه نرفته است. مادربزرگش اینگونه می‌گوید: وضعیت مالی دخترم خیلی بد است. همسرش کارگر است و فقط می‌تواند هزینه کرایه خانه آن هم در حاشیه‌ی شهر جوانرو و یک زندگی بخور نمیر را تأمین کند. دخترم دو تا دختر دارد که هر دوتایشان هنوز مدرسه نرفته‌اند. لیا پیش ما زندگی می‌کند و مونا پیش خودشان است. لیا سال اول کرونا کلاس اول دبستان بود و چون از همان کودکی به ما انس گرفته، پیش ما می‌ماند. سال اول مدرسه در روستای خودمان ثبت نامش کردیم و مدرسه می‌رفت تا کرونا شروع شد و مدرسه‌ها تعطیل شد. به خاطر نداشتن گوشی و تبلت هوشمند اصلاً چیزی یاد نگرفت. سال دوم مدرسه هم به همین صورت بود تا آخرای سال تحصیلی مدارس باز شد و دوباره چیزی یاد نگرفت. ولی با این وجود معلم روستا برای اینکه آمار قبولی‌های مدرسه پایین نباشد، قبلوش کردند، کلاس سوم هم به خاطر اینکه هیچی یاد نگرفته بود و معلمش هم هر روز به این خاطر تنبیهش می‌کرد دیگر هر کاری کردیم بە مدرسه نرفت.

به خانه‌ی مادر لیا، فائزه.م می‌رویم در یکی از محله‌های پایین شهر جوانرو در خانه‌ای که فقط یک هال ١٢ متری و یک آشپزخانه‌ی کوچک دارد، زندگی می‌کند. مونا دختر ٧ ساله‌ی فائزه که الان باید مدرسه باشد، در خانه و پیش مادرش است. از وی دلیل مدرسه نرفتن دخترش را می‌پرسم، می‌گوید: تا روزی که مونا را برای شنوایی سنجی برای ثبت‌نام کلاس اول نبرده بودم، نفهمیده بودم که یکی از گوش‌های دخترم فقط ٢٠ درصد شنوایی دارد و یکی دیگر از گوش‌هایش هم ٧٠ درصد. مدرسه ثبت نام انجام نداد و ما را به پزشک متخصص مراجعه داد و پزشک گفت که به صورت مادرزادی این مشکل را داشته و با تعجب پرسید مگر می‌شود تا الان متوجه نشده باشید که دخترتان مشکل شنوایی دارد.

وی در ادامه گفت: توانایی پرداخت هزینه سمعک را ندارم، ٢۵ میلیون تومان هزینه‌ی سمعک فقط یکی از گوش‌هایش است و اگر برای هر دوتایشان سمعک بگیرم ۵٠ میلیون تومان می‌شود. پزشک متخصص ما را به بهزیستی معرفی کرد و بعد از  چندین بار مراجعە، کمیسیون پزشکی بعد از دو ماه گفتند فعلاً بودجه نداریم و نمی‌توانیم کمکتان کنیم، کسان دیگری هم هستند که در صف کمک قرار دارند و ما باید به ترتیب به پرونده‌هایشان رسیدگی کنیم. آموزش و پرورش هم از ثبت‌نام دخترم در مدرسه جلوگیری می‌کند و  مراجعە و درخواست‌هایمان هیچ سودی نداشت و می‌گفتند مشکل شما به خودتان ربط دارد و ما هیچ کاری نمی‌توانیم انجام بدهیم. اگر نمی‌توانید برایش سمعک بذارید ببرید مدرسه کودکان استثنایی ثبت‌نامش کنید. البته الان یکی از فامیل‌هایمان به یکی از انجمن‌های کمک رسان جوانرو معرفی‌مان کرده و قرار است برای خرید یک سمعک به ما کمک مالی کنند.

ساره کودکی ١٢ ساله کودک همسر است و به دلیل ذهنیت‌ مرتجع جامعه به اجبار خانواده‌اش یک سال پیش ازدواج کرده است. ساره می‌گوید: خانواده‌ام به خاطر اینکه هیکلم درشت‌تر از همکلاسی‌هایم بود اجازه‌ی بازی کردن و رفتن به مدرسه را به من نمی‌دادند. مادرم همیشه می‌گفت وقتی کنار دخترهای همکلاسیت راه می‌روی انگار که دخترت هستند. تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده‌ام و با وجود اینکه شرایط مالی همسرم بهتر از خانواده‌ام است ولی هنوز دلم می‌خواهد، به جای خانه‌داری و آشپزی کردن که همیشه دست و پای خودم را می‌سوزانم، توی کوچه با دوستانم لی لی و قایم موشک بازی کنم.

این دختر ١٢ ساله که ١ سال است ازدواج کرده، می‌گوید: کاش می‌توانستم درس بخوانم. کاش آرزوهای بچگیم اینقدر زود تمام نمی‌شد و به آرزوهای آدم‌های بزرگ تبدیل نمی‌شد. هنوز هم که به روستا و خانه‌ی پدرم برمی‌گردم، می‌روم پیش دوستان و همکلاسی‌هایم تا در مورد مدرسه و بازی‌هایشان برایم صحبت کنند. مادرم اجازه نمی‌دهد با دوستانم بازی کنم و می‌گوید ازدواج کردی و باید بچه‌دار شوی تازه می‌خواهی بچه شوی و در کوچه بازی کنی!

فقر شدید فرهنگی و مالی، بی‌سوادی والدین و ذهنیت مردسالاری، ساره‌ی ١٢ ساله را  بە اجبار وارد زندگی‌ای کردە کە تا آخر عمر حسرت دوران کودکی و  محروم بودن از بازی با دوستانش را می‌خورد.

مازیار. ن ١١ ساله اهل روستای زیران تا کلاس ششم درس خوانده و می‌گوید: امسال باید کلاس اول راهنمایی می‌رفتم ولی به خاطر وضعیت مالی خانواده‌ام نتوانستم درس بخوانم. برای ادامه تحصیل باید یا به روستای سپێ‌وەر(سپیدبرگ) یا جوانرو بروم که خانواده‌ام قادر به پرداخت هزینه‌های رفت و آمد من نیستند.

این کودک ١١ ساله، امسال پا به پای پدرش برای جمع کردن بنیشت (سقز کوهی) به کوه‌های اطراف روستا که گاهاً صعب‌العبور هستند، می‌رفته و خانواده‌اش هم می‌گویند چاره‌ای جز این نداریم. پدر خانواده که دیسک کمر شدید دارد و پزشکان کار کردن را برای وی ممنوع کرده‌اند می‌گوید: چند سال تحت پوشش کمیته امداد بودم که وضعیت زندگی‌مان یکم بهتر از الان بود ولی از موقعی که متوجه شدند کمتر از ۵٠ سال سن دارم دیگر تحت پوشش این نهاد نیستم و حقوق و مزایایی که شاملم می‌شد را قطع کردند و به سختی نیازهای اساسی خانواده‌ام را برآورده می‌کنم. پسر بزرگم مظهر هم تا کلاس ششم درس خوانده و دیگر نمی‌توانم هزینه‌ی ادامه تحصیلش را بدهم.

مادر این دو کودک نیز با اشاره به اینکه تاکنون هیچ نهادی برای پرسش درباره‌ی اینکه فرزندانش چرا ترک تحصیل کرده‌اند، به آنان مراجعه نکرده‌اند، می‌گوید: دو تا از پسرهایم تا کلاس ششم درس خوانده‌اند. با وجود اینکه ترک تحصیل کرده‌اند، حتی مدیر و معلم مدرسه هم نیامده‌اند دلیل ترک تحصیل‌شان را بپرسند. کودکان روستای ما به دلیل فقر، بیشتر از دوره‌ی ابتدایی نمی‌توانند درس بخوانند و هیچ نهاد و سازمانی هم از آنان حمایت نمی‌کند.