روایت این سه زن از میانهی تسلیم به طالبان و تابآوری: چه بر سرمان میآید
دشواریهای زن بودن در عصر طالبها/سمیه، وجیهه، سها و یک خبرنگار آغاز یک تاریکی دوباره را تصویر میکنند.
مرجان زهرانی
جنگ که باشد چیزی به معنای «زیستن» وجود ندارد. همه چیز یا مرگ است یا تابآوری؛ جبر انتخاب میان نیستی و عدم یا شکیبا بودن، مقاومت کردن و ایستادگی. جنگ که باشد لحظات، میان مرگ و زندگی تعریف نمیشوند؛ یا مرگ است که بر در خانه میکوبد یا تابآوریست که پیشهی آدمی میشود. خبری از زیستن نیست. جغرافیا هم در این معادله بیتأثیر است و البته زمانه.
فرقی نمیکند کدام مرزهای جغرافیایی با کدام دشمن در کجای این جهان درگیر ستیز و پیکار است چرا که در این میان جان آدمی و روح زندگیست که نیست میشود. در میانهی خالی شدن خشابها و پرتاب گلوله، در جنگ، آنچه مهمتر مینماید اول حفظ جان است اما آنچه جنگزدگان را غمگین و خشمگین میکند، آیندهایست که ترس نمیگذارد جز ویرانی تصویری از آن شکل گیرد و شاید همین امر تابآوردن را مخدوش میکند و فراموشی میآورد که «آخر الامر به هر حال سحر خواهد شد».
حدفاصل آسیای شرقی و غربی، کشوری محصور در خشکی در همسایگی ایران با بیش از ۶۰۰ هزار کیلومتر مربع وسعت، حدود ۴ دهه میشود که در ناامنی حاصل از جنگ به سر می برد. جنگ طولانی و دامنهداری که نقابی شده بر چهرهی افغانستان پرماجرا تا هرات و مزار شریف و قندهار زیبا در ذهن نقش نبندد و هر چه هست و نیست جنگ باشد و خون و زنکشی و مصائب دوری از وطن و هجرت.
اشغال خارجی یا جنگهای داخلی و دورهای بخش مهم و غالب روزهایی ست که بر افغانستان معاصر گذشته است. در میانهی دههی ۹۰ میلادی «طالبان» بر افغانستان مسلط شد تا به زعم خود پرچم «امارت اسلامی» را در بر فراز افغانستان برافراشته کند. روایت آن سالها بسیار گفته شدهاست. پس از ورود آمریکا و متحدان و شکلگیری دوبارهی حکومت مرکزی اما شرایط تغییر کرد. جنگ و اشغال ادامه داشت اما دست کم تحجر طالبانی آنقدر کنترل شد که «زنان» از پستوها و چادَریها بیرون آمدند. کابوس طالبان، این روزها در حال تکرار است. کابوسی که زنان و جوان افغان شاید تنها در روایتهای مادرانه شنیدهاند. ندیدهاند اما در این روزهای تلخ شاید بارها و بارها تصور و تصویر کردهاند. برای زنان افغانستان جنگ با شدت و حدت بیشتری آغاز شدهاست. آنها اگر تا امروز شانس یارشان بوده و ولایتشان به دست طالبان فتح نشده، تحجر طالبانی روزی چند ده بار روح و روانشان را فرسودهاست. آنها این روزها در میانهی تسلیم در برابر طالبها و تابآوری، دومی را انتخاب کردهاند، با ترسی که بر جانشان افتاده. آنها شاید از زندگی در جنگ نترسند، شاید حتی از مرگ هم نترسند اما از بازگشت به جمود و تاریکاندیشی طالبهایی که در پوستین روشنفکری پای میز مذاکره، نمایش اصلاح بازی میکنند، در هراسند. نسلی از زنان که حتی تجربهی زیستهای از سحر تا شام شوم طالبانی ندارند، ترسیدهاند. ترسی که هر روز با خود تا دانشگاه یا محل کارشان میبرند. شاید هر روز از خود میپرسند باز هم میتوانند باز گردند؟ فردا هم میتوانند فاصلهی محل کار تا خانه را تنها در خیابان قدم بزنند؟ باز هم میتوانند رنگ و روی مکتب(مدرسه) را ببینند؟ اصلاً از این مصیبت جان سالم به در میبرند؟
*روایت وجیهه؛ عصر تاریکی
«دوران طالبان عین کابوس است» این را وجیهه میگوید. وجیهه ۲۵ ساله که در غزنی به دنیا آمده، به کابل رفته، درس خوانده و حالا یک گرافیست است و در یک شرکت خصوصی کار میکند. سن و سالش میگوید که تجربهای از دوران تسلط طالبان ندارد، چیزی از آن روزها در خاطرش نیست و رنج زن بودن در زمانهی طالبها را زندگی نکردهاست اما طالبان برای او همچون بسیاری از همسالانش «کابوس» است. رد این کابوس را که میگیرم به روایتهای مادر میرسم. میگوید گرچه در دوران «شکوفایی» زندگی نمیکند و دوران طالبان را هم به یاد ندارد اما مادر و مادر بزرگش میگویند «دوران تاریکی» بوده. این را میگوید و راوی دوم میشود. از روزهایی میگوید که نبوده اما تجربهی زیسته مادرش از طالبها این روزها مثل یک کابوس رهایش نمیکند.
«مادرم میگوید کابل زیر تسلط طالبان بود. اقوام به خانهی ما که آن زمان در قریهای در غزنی بود، میآمدند. در واقع فرار میکردند. مادرم میگوید آن روزها از قریهای به قریهای از ترس طالب مهاجرت میکردند. گاهی در قریهها فقط کلان مادرها و کلان پدرها میماندند. باقی فامیل دستهجمعی به منطقهای میرفتند که کمتر در سلطهی طالبان بود و گاهی با هم در یک خانه زندگی میکردند…مادرم میگوید محدودیتها زیاد بوده. آن زمان زنها مجبور بودند لباسهای دراز با چادَری که شما به آن برقع میگویید، بپوشند» حرفش تمام شده، نشده باز میگوید «به کابوس میماند» انگار ظلمی که به زنان قوم و خویشش رفته و او شنوندهی آن بوده، بخشی از خاطرات دورانی باشد که زندگی نکرده اما با گوشت و پوست و استخوان میفهمد.
وجیهه ۲۵ ساله که درس خوانده، کار میکند، به قول خودش مستقل است، خانوادهاش «سختگیریهایی» برای او به عنوان یک زن قائل نیستند، مدام تشویقش میکنند که باز هم درس بخواند و پدر و برادرانش را حامیان بزرگی توصیف میکند، این روزها با صدای هر انفجار و انتحار با هر تصویر و خبر از طالبان، روز و شب از خودش میپرسد «چه چیزی در انتظارش است؟ اگر طالب بیاید چه خواهد شد؟ طالبانی که در مذاکرات صلح برای زنان تعیین تکلیف میکند، در زمانهی بالا گرفتن جنگ و اگر مسلط شود، چه خواهد کرد؟ اصلاً میشود همچنان در افغانستان ماند؟»
دلهرهی صدایش واضحتر از کلماتش است. میپرسم اگر طالبها بیایند چه میکنی؟ بیتأمل میگوید «ما زحمت کشیدهایم، درس خواندیم، مستقل شدیم، شغل داریم» مأیوس ادامه میدهد «اگر طالبان بیاید باید زن خانه بشوم و فقط بچه بزرگ کنم؟» باقی حرفهایش گویی واگویهایست برای خودش «حدوداً از ۱۰ سال پیش تغییر نگاه به زنان در افغانستان آغاز شد. با این که طالبان رفتهبود بعضی خانوادههای افغانی افکار طالبانی داشتند. نمیگذاشتند دخترانشان بیش از مکتب درس بخوانند. شاگرد اول مکتب ما اجازه پیدا نکرد به دانشگاه برود، خانوادهاش نگذاشتند، چندین سال است که دختران در ولایت(استان)های بزرگ مستقل شدهاند، تجارت را شروع کردهاند، بیش از پیش درس میخوانند و به دانشگاه میروند، شانه به شانهی مردان کار میکنند… همین حالا در برخی ولسوالیها (شهرستانها) صحبت از به عقد جوانان طالب در آمدن دختران است… صحبت از محدودیتها برای زنان است…اینها در روزهای مذاکرات صلح اینها را میگویند، در زمان جنگ چه میکنند؟ نمیدانم چه میشود!» پایان حرفهایمان میرسیم به هجرت. رفتن از وطن، همان چیزی که برای زنان هموطن من و او شکل و شمایلی یکسان دارد. میگوید تا الان افغانستان ماندهاست اما خانوادهاش میگویند اگر طالبان بر کشور مسلط شود باید او و خواهرش را از کشور مهاجرت کنند. وجیهه ۲۵ ساله به جای روزشماری و آسیمهسری برای رسیدن به آمال و آرزوهایش، مدام به طالبان فکر میکند: «زندگی زیر سلطهی طالبان وحشتناک است» پایانبندی گپ مجازیمان این میشود. برای هم آرزوی روزهای بهتر میکنیم، روزهایی که جوانیمان در انتظار آن سپری میشود بیآنکه بدون کابوس بگذرد!
روایت سمیه؛ به کجا میتوان گریخت؟!
«خیلی کم سن و سال بودم، نصف شب از خواب بیدارم میکردند. از یک ولایت به ولایت دیگری پناه میبردیم چون امنتر بود. مدتی آنجا پناه میگرفتیم …» این روایت سمیه است. دختر افغان ۲۹ ساله که طالبان را چون یک کودک و نه یک زن، از آن روزها به خاطر دارد. به یاد نمیآورد اما ترسی عمیق، پس ذهنش مانده. طالبان برای سمیه با فرارهای نیمه شب از خانهای به خانه دیگر از ولایتی به ولایت دیگر معنا پیدا کرده. سمیهی جوان، در آستانه ورود به دههی چهارم زندگی از کابوس کودکیش میگوید که در چند قدمی تکرار است. با این تفاوت که از گذشته ترس گریز برایش مانده اما اکنون هزار و یک آمال و آرزوی زنانه پیش چشمش ذبح میشود.
سمیه در دانشگاه کابل کامپیوتر خوانده، در یک شرکت مخابراتی بزرگ کار میکند و گرچه ازدواج کرده اما مستقل است و درآمد دارد. میگوید :«این روزها بارها و بارها با همکاران زن خود از طالبان حرف میزنند؛ «همه نگرانیم. همهی دختران اقوام و همکار نگرانند. از خودمان میپرسیم این همه درس خواندیم و زحمت کشیدیم و تجربه اندوختیم که یک روز خانهنشین شویم؟ یعنی دو روز دیگر باید واقعاً خانهنشین شویم؟»
او هم درست مثل سمیه ست. پرسشهای فراوان، بدون پاسخ با چاشنی ترسی که محصول گذشته ست و خیلی راحت بر رویاهای آیندهشان سایه انداخته. میگوید:«همین حالا اعلامیههایی پخش میکنند که باید حتی زنانی که پوششی مثل شال و مانتو دارند باز هم چادَری (برقع) استفاده کنند یا حق ندارند بدون یکی از مردان محارمشان (مردی ازاقوام )رفتوآمد کنند. اگر خروجی مذاکرات صلح به نفع طالبان شود و آنها بر افغانستان تسلط پیدا کنند، آیندهی ما چه میشود؟ دختران زیادی اینجا درس خواندند، کار کردند و مستقل شدند، همهی اینها چه میشود؟» هیچ کداممان، هیچ کس برای پرسشهای سمیه پاسخی ندارد. همین است که خودش اندکی مکث میکند و میگوید «همه نگرانیم و کاری از دستمان بر نمیآید.»
داستانهای همکارانش را بازگو میکند و میگوید همکارانی دارد از ولایات دیگر که هر کدام از حضور طالبان در ولایاتشان روایتهایی دارند. یکی میگوید به «مردم و ملاهای مساجد» گفتهاند بعضی دختران را به عقد نکاح پسران طالب در میآورند، دیگری میگوید در ولایتشان حتی میخواهند پسران جوان برخی خانوادهها را به اجبار به خدمت طالب بگیرند، آن یکی میگوید میخواهند بیوههای ۴۵ سال به پایین را عروس طالبان کنند …. این که همهی این روایتها چقدر دقیق است را نمیدانیم اما در واقعی بودن آن کمتر میتوان شک کرد. طالبان گذشته امروز در کالبدی دیگر ظهور کردهاست، در کالبدی تازه که همزمان که بر سر میز مذاکره مینشیند، زن را به جرم زن بودن میکشد.
سمیه با مرد افغانستانی ازدواج کرده که همراهش است اما سرنوشت همهی زنان افغانستان مثل او نوشته نشده. میگوید: «مردان اینجا دو دستهاند. یک عده از بازگشت طالبان ناخشنود و ترسیدهاند اما برای عدهای فرقی ندارد… هنوز زنانشان اجازه ندارند برای خرید مایحتاج روزانه بیرون از خانه بروند… هنوز وقتی در محل کارمان برای رد کردن اسامی بیمهی کارمندان نام زنانشان را میپرسند، جبهه میگیرند و نام زنانشان را به مرد غریبه نمیگویند!» سمیه میخواهد با همسرش پاسپورت بگیرند که اگر وضع بدتر از این شد از کشور خارج شوند. مقصدشان را میپرسم، نمیداند. ایران، پاکستان، … هر کجا که بشود به آن گریخت، گریخت تا به قول سمیه «حداقل نسل آینده را نجات داد» انگار با زنان هیچ کجای جهان نمیشود به اندازهی زنان افغانستان همدرد بود.
*روایت سها؛ وطن، وطن و باز هم وطن
«مفهوم وطن قلب آدم را … نمیدانم … فقط میدانم ما میخواهیم اینجا بمانیم» صدایش امیدوار و محکم است. در تمام طول مصاحبه. به اینجا که میرسد، کلام روانش بریده میشود. چشمهای تر شدهاش از پس این ارتباط مجازی پیش چشمم نقش میبندد. سهای جوان میگوید «اوضاع ما خوب نیست». جنگ است دیگر. برای او در این روزها حرف از حق پوشش و تحصیل و اشتغال و بسیاری چیزهای دیگر که به سختی در ۲۰ سال گذشته به دست آمده و خیلی ساده در حال از دست رفتن است، گذشته. میگوید «ما نگران حق حیات هستیم. زنده میمانیم یا میمیریم. میدانید؛ همین که یک زن تحصیلکرده مستقل و شاغل هستید برای طالبان کافی ست که ماهیتاً شما را زن خوبی نداند که سزاوار جزاست و برای شما حق حیات هم قائل نیست»
سهای ۳۲ ساله متولد و بزرگ شدهی ایران است. از ۱۶ سالگی به افغانستان رفته، لیسانس داروسازی و بعد از آن حقوق و جزا و علوم جنایی گرفته، مشغول تحصیل در ارشد همین رشته است و در یک مرکز نظامی-حکومتی کار میکند. همهی اینها یعنی آنچه از برای او در آستانهی از دست دادن است، بسیار است. با این همه، افغانستان امروز برای او فضایی است میان «ترس و امیدواری» و او در دستهی امیدواران. میگوید «برخی به خاطر ترس از آینده انگیزهی کمتری برای ماندن دارند. سعی میکنند از افغانستان خارج شوند اما مایی که دلایل زیادی برای ماندن داریم، سعی میکنیم امیدمان را از دست ندهیم و بقیه را هم با خود همراه کنیم. این منصفانه نیست. باید از افغانستانیها حمایت شود. شاید دولت هم دولت سالمی نباشد و همین موضوع باعث فاصله گرفتن مردم از دولت باشد و مشروعیت آن را لرزان و امید را کم کردهاست اما ما واقعاً میخواهیم اینجا بمانیم…»
سها روزهای سخت این روزها را روایت میکند. روزهایی که به قول خودش همهی زنان در هر سطحی و با هر شرایطی نگران آیندهاند. در همهی جمعها صحبت از این است که «چه بر سر ما و آیندهمان خواهد آمد؟» از مردها و حس و حالش به این روزهای افغانستان که میپرسم، میگوید «مردها اینجا اغلب در ضمیرشان همان دیدگاه طالبانی وجود دارد و فکر میکنند همین که زنی از خانه خارج شود، کار درستی نمیکند. البته مردان هم نگراناند اما نه نگران زنان و آینده و سرنوشت آنها. آنها نگرانند که سختگیریهای غیرانسانی طالبان قرار است چه بر سرشان بیاورد. نگرانند که وضعیت امرار معاششان چه میشود. نگران حق و حقوق ما نیستند. زنان نگرانند. خبرها در مورد نکاح اجباری یا تجاوز به دختران و پسران را که میشنویم معلوم است که نگران میشویم.»
طالبان همین حالا هم مشغول پیشروی است. مشغول کشتن. در میان این جنگ صحبت از تغییر و اصلاح طالبان برای زنان افغانستان که اگر شانس یارشان بوده و جایی مثل کابل زندگی میکنند از دوست و آشنا و قوم و خویششان شنیدهاند که برای طالب هنوز که هنوز است در بر همان پاشته میچرخد، بر پاشنهی نکاح به اجبار، خانهنشینی به اجبار، چادَری به اجبار و … . سها میگوید «ما شاهد قبحزدایی از طالبان از سوی ایران بودیم ولی ما میخواهیم به همه بفهمانیم که طالبان تغییری نکرده. طالبان سر بریدن و کشتن زنها را متوقف نکرده و اصلاً برای همین است که میجنگد. به عنوان یک زن افغان میگویم که طالبان همان طالبان است. طالب یک ایدئولوژی ست که تغییر نمیکند چون تمام دار و ندارش در وحشتپراکنی و خرابی ست.» هنوز صدایش محکم و امیدوار است. شاید چشمانش وقتی میگفته «میخواهم همین جا بمانم» یا وقتی میگفته «طالب باوری به زن، باوری به زندگی ندارد» تر شدهباشد اما چیزی در این صدا و تصویر نادیده است که مستمع را سر ذوق میآورد و امیدوار میکند به رفتن طالبها، به رفتن همهی طالبها در تمام جهان.
*روایت یک خبرنگار؛ نقطهی صفر
سید محمدرضا هاشمی، خبرنگار افغانستانی ساکن ایران است. مهاجری که مثل همهی مهاجران جهان بخشی از قلب و ذهنشان در «خانه» میماند و با هر خط و خبری، دلهرهای بر دلهرههایشان افزون. او اقوام و دوستانی در افغانستان دارد. زنانی را میشناسد که این روزها در ترس و افسردگی حضور طالبان به سر میبرند و البته زنانی که میخواهند به هر طریق که شده در «خانه» بمانند، با طالبان یا بیطالبان تاب بیاورند.
محمدرضا میگوید زنانی که در دورهی طالبان اجازه نداشتند بدون محرم(اقوام مرد) از خانه خارج شوند، در افغانستان نوین نه تنها به تنهایی از خانهها خارج شدند بلکه درس خواندند، کار کردند، مشاغل مختلف را تجربه کردند، در جایگاههای مهم سازمانی و اداری، در شرکتهای خصوصی و دولتی فعالیت کردند، وارد تلویزیون شدند، مجری شدند، روزنامهنگار شدند و …. فرصتهایی که بعد از دورهی طالبان برای آنها فراهم شد اما این روزها نگرانی طالبان انرژیشان را گرفتهاست. او روایتی دارد از دوست ۲۵ سالهاش که در AFP افغانستان، تصویربردار است، میگوید «آخرین باری که با او صحبت کردم، نگران بود. میپرسید یعنی چه میشود؟ من چطور میتوانم بدون شغل داشتن زندگی کنم؟ عادت کردهام به کار کردن، به تصویر خوب گرفتن، به حضور داشتن در جامعه به خیلی چیزهای دیگر…» مکث میکند و ادامه میدهد «البته هر زنی در افغانستان به اندازهی خودش این روزها دغدغه دارد.»
از یک مادر خانهدار افغانستانی تا یک دختر دانشجو. اگر نتوانند دیگر بدون محرم از خانه بیرون بروند، مایحتاج روزانه را هم نتوانند خودشان رتق و فتق کنند؟ اگر نگذارند دانشگاه بروند؟ نگذارند کار کنند؟ لباسشان را خودشان انتخاب کنند؟ همه اینها قرار است چه شود؟ محمدرضا میگوید «همین الان هم به دلیل نگرانیهای امنیتی در هرات رفتوآمد زنان مدیریت شدهاست. زنی که دوران طالبان را ندیده و ۲۰ سال آزادی را تجربه کرده، خودش پوشش و رشته و کار و آیندهاش را انتخاب کرده، چطور میتواند دوران طالبان را دوام بیاورد. کابل با طالبان را تجربه نکردهاند. ۲۰ سال آزادی را تجربه کردهاند. حالا یک باره به نقطهی صفر باز میگردند»
او روایتی هم از مصاحبه با انیسه شهید، گزارشگر افغانستانی دارد. انیسه شهید، زن جوان سی و یکی دو سالهای که به خاطر گزارشهایش در مورد کرونا توانست سال ۲۰۲۰ جایزه بگیرد. محمدرضا میگوید از انیسه پرسیدهاند که «چرا مهاجرت نمیکند؟»، او که در ماههای اخیر بارها از سوی طالبان تهدید به مرگ شده، گفته «کجا بروم؟ مادرم اینجاست. پدرم اینجاست. دوستانم اینجا هستند. اینجاست که من انیسه شهیدم. در آمریکا هیچ کس نیستم. کجا بروم؟… اگر قرار است اتفاقی برایم بیفتد ترجیح میدهم وسط کابل باشم نه در غربت» انیسه از همانهایی ست که میان مرگ و تابآوری، تابآوری را انتخاب کردهاست آن هم در زمانهای که به قول محمدرضا «زنان میترسند یک روز صبح از خواب بیدار شوند و ببینند که طالبان در مرکز کابل است»
نقطهی اشتراک در روایت همهی این چهار راوی گرد افسردگی و مرگ بر در و دیوار شهر است و کابوس طالبها بر سر زنان. جدال میان مرگ و تابآوری. «به خواهرم گفتم/ از میدانهای شهر/ محلههای بزرگان/ و بازارهای شلوغ «کابل» دوری کن/ گفت: مرگ در اینجا چون گرد در هواست/ همهی دریچهها را ببندی نیز/ سرانجام به اتاقت میآید.»** تمام این شعر تمام آن چیزی ست که نباید برای زنان افغانستان بخواهیم.
* مصرعی از شعر مهدی اخوان ثالث، شاعر ایرانی
**شعری از الیاس علوی، شاعر و هنرمند افغانستانی
منبع: کانون زنان ایرانی