میان تولد و فقدان؛ تراژدی یک خانواده در غزه
امل عمار با سرنوشت خود، در فاصلهی کوتاه میان تولد دخترش و مرگ همسرش، رویارو میشود. اینگونه است که شادیِ حیات، به دردی بیپایان و خاطرهای التیامناپذیر بدل میگردد.

نغم کراجه
غزه - امل عمار روایتی را بازگو میکند که از مرزهای خیال فراتر میرود. او در اتاق عملی ساده در «مجتمع پزشکی صحابه» در شمال غزه، نفس در سینه حبس کرده بود و در نبودِ کاملِ امکانات پزشکی، با درد و هراس از فروپاشی میجنگید تا از زایمانی دشوار رها شود. سرانجام ساعت نُه صبح، سومین دخترش چشم به جهان گشود. امل اما نمیدانست که این لحظهی شیرین، تنها پنج ساعت بعد، سرآغاز فقدان و محرومیت خواهد بود و نوزادش، در همان نخستین ساعات زندگی، طعم یتیمی را خواهد چشید.
امل عمار، خبرنگار و همسر داغدار، در حالی که اشکی دیرینه را از گونه میزداید، میگوید: «پدرش برای یک آن او را در آغوش کشید، آغوشی که تمام گرمای دنیا را داشت. دخترم عمیق گریست، گویی میدانست این نخستین و آخرین آغوش است. همسرم رفت تا برای جشن تولدش شیرینی بگیرد، اما غرق در خون و بر شانههای دیگران بازگشت».
هنوز پنج ساعت از تولد نوزاد نگذشته بود که خبر، چون صاعقهای، بر باقیماندهی توانش فرود آمد. از ترس به خطر افتادن سلامتیاش پس از جراحی، در ابتدا چیزی به او نگفتند، اما خودش حس کرد که ناگهان چیزی در سینهاش فروریخته است: «احساس خفگی میکردم. میخواستم فریاد بکشم، تلفن را بردارم و با او حرف بزنم، اما حقیقت، از هر تماسی سریعتر به من رسید».
«گرسنگی در خانه، بهتر از سیری در آوارگی است»
همسرش، یحیی صبیحِ روزنامهنگار، از شببیداریها برای پوشش اخبار جنگ خسته بود، اما نمیخواست چنین لحظهی نایابی از شادی را در دل این جهنم بیپایان از دست بدهد. چند دقیقه بیشتر نگذشت که این شادی به خاطرهای تلخ بدل شد. حملهی هوایی اسرائیل، او را در مسیر بازگشت به بیمارستان هدف گرفت و این حمله، جان ۴۵ نفر دیگر را نیز، که در میانشان زنان و کودکان هم بودند، گرفت.
این نخستین تجربهی تلخ امل نبود. او از همان آغاز جنگ، با وجود گرسنگی، محاصره و بمبارانهای بیوقفه، آوارگی به جنوب را نپذیرفته و در شمال غزه مانده بود. او میگوید: «ماندن من یک انتخاب قهرمانانه نبود، یک اجبار بود که از حافظهی این خاک برمیخاست. اینجا خانه و سرزمین من است. نمیتوانستم ترکش کنم، حتی اگر زیر پایم فرو میریخت. نمیتوانستم برای آب و نان راهی جنوب شوم. ایمان داشتم که این رنج به پایان میرسد».
امل عمار از گرسنگی و نبودِ غذا میگوید. از روزهایی که ناچار بود شکم فرزندانش را با نانی سیر کند که از علوفهی حیوانات پخته بود: «علوفهی دامها را آرد میکردیم تا برای بچههایمان نان درست کنیم. سهم خودم را به آنها میدادم و ذرهای پشیمان نیستم. گرسنگی از آوارگی گواراتر، و تاریکی از ریشهکن شدن مهربانتر است».
واژهها در بیان رنج، قاصرند
اما دایرهی درد گستردهتر شد و مصیبت با مرگ همسر به پایان نرسید. در دسامبر ۲۰۲۳، برادر، خواهر و فرزندانشان در بمباران یک آپارتمان مسکونی در نزدیکی مجتمع الشفاء، تنها چند متر دورتر از خانهاش، جان باختند. قطعی سراسری ارتباطات سبب شد تا این خبر هولناک را با ده ساعت تأخیر بشنود: «انگار دوباره مُردم. نتوانستم برایشان وداعی کنم، نتوانستم پیشانی سردشان را ببوسم».
و دردناکتر آنکه، پس از یکی از فرمانهای تخلیه، وقتی به خانهاش بازگشت، دید که صاحبخانه با سوءاستفاده از نیاز آوارگان، اجارهبها را دو برابر کرده است: «آیا چیزی بیرحمانهتر از این وجود دارد که فقدان، تو را وادار به التماس برای ماندن در خانهی مرگ کند؟ ما را از خانههایمان میرانند و بعد چنان با ما رفتار میکنند که گویی غریبهایم. نه پولی برای پرداخت داریم و نه غذایی برای خوردن، اما از ما اجارهای چند برابر میخواهند. انگار ما را برای زندهماندن مجازات میکنند».
در آگوست ۲۰۲۴، در اعماق فقر، تاریکی و محرومیت از خدمات درمانی، دریافت که بار دیگر باردار است. شادیاش اما با ترس و اضطراب آمیخته بود: «آری، خوشحال شدم، اما ترس تمام وجودم را گرفته بود. نه پزشکی بود، نه دارویی. من در درونم جانی تازه داشتم، حال آنکه بیرون، زندگی را به بیرحمانهترین شکل از ما میگرفتند».
وقتی به ماه نهم رسید، وضعیتش عمل سزارین را در شرایطی الزامی کرد که حتی حداقل امکانات پزشکی نیز فراهم نبود: «حتی یک مسکن ساده هم پیدا نمیشد. با تنی که از درد و ترس میلرزید زیر تیغ جراحی رفتم، اما چارهی دیگری نبود. میخواستم دخترم بهرغم این همه تاریکی، روشنایی را ببیند».
اما آن روشنایی دیری نپایید. او با صدایی لرزان ادامه میدهد: «درست در همان روزی که دخترم چشم به جهان گشود، همسرم را از دست دادم. وقتی بزرگ شود، چطور به او بگویم که اولین روز زندگیاش، آخرین روز زندگی پدرش بوده است؟ چطور برایش توضیح دهم که آن آغوش کوتاه، یک وعدهی زندگی نبود، بلکه وداعی بود برای همیشه؟».
این روزنامهنگار که سالها داستان شهدا را روایت کرده و به چهرهی مردگان با کلماتش آبرو بخشیده بود، امروز خود به یکی از چهرههای همین قصه و صدایی از این اندوه خاموش بدل شده است. او میگوید: «همسرانِ خبرنگاران شهید را در تلویزیون میدیدم. اشکی میریختم و کانال را عوض میکردم. هرگز گمان نمیکردم روزی خودم یکی از آنان شوم. یکی که نام همسرش را زنده نگاه میدارد و تصویرش را در دل خاک دفن میکند».
امل عمار سخنانش را با این پرسشها به پایان میبرد: «ما گناهی نکرده بودیم، جز آنکه میخواستیم زندگی کنیم، آینده بسازیم و رویای فردایی بهتر را ببینیم. اما آنها حتی این رویا را هم برایمان زیاد میبینند. این چه جنایتی است؟ ما به کدامین گناه محکوم شدهایم؟».