داستان‌هایی از کودک‌همسری؛ «اگر بە گذشتە برگردم هرگز ازدواج نمی‌کنم»

فرشتە.ر زنی کە بیش از بیست سال است با مردی زندگی می‌کند کە نتوانستە است وی را درک کند بفهمد و بە معنای واقعی دوست داشتە باشد می‌گوید: حرف‌های طعنەآمیز همسرم مانند خنجری است کە سینەام را می‌شکافد.

مژدە کرماشانی

مرکز خبر- کودک همسری پدیدەای کە رؤیاهای کودکانە را زندە بە گور کردە و جسم، روح و روان را می‌پوساند. دختری کە در لابلای ترنم اشعار کودکانەاش باید ناخودآگاە و بە دلیل سنت‌های نادرست جامعە شادی را در لباس عروس ببیند و آنچنان می‌پندارد کە این هم بازی کودکانەای است کە بعد از چند ساعت بە اتمام می‌رسد اما نمی‌داند لباسی کە پوشیدە، خندەای کە بر لب دارد و هلهلە و شادی کە در آن غرق است تا آخرین لحظە زندگی سرنوشتی دیگر را برای او رقم می‌زند مانند فرشتە.ر زنی کە داستان زندگیش می‌تواند روایت دەها زن دیگری باشد کە قربانی ازدواجی شدەاند کە جامعە، خانوادە و مشکلات روزمرە بر آنان تحمیل کردە است.

 

«ازدواج را بر زندگی در کنار پدر و برادرانم ترجیح دادم»

فرشتە.ر اهل جوانرود کە اکنون ٣٠ سالە و داری یک فرزند ١٧ سالە است از خود می‌گوید: ۴ سال داشتم کە مادرم مریض شد آن زمان خیلی کوچک بودم مراقبت از مادرم مشکل بود یک خواهر داشتم کە او هم ازدواج کردە و از ما دور بود (با گریە می‌گوید: از کودکی پیر شدم) و هر از گاهی بە ما سر می‌زد، یکی از برادرانم برای کارگری بە تهران رفتە بود و برادر دیگرم بە من و پدرم کمک می‌کرد ما در یک روستا بودیم و از شهر خیلی دور بودیم برای همین امکانات خاصی هم نداشتیم و بدون مادرم زندگی سختی داشتیم.

فرشتە با چشمانی گریان کە می‌تواند از آن فهمید تا چە اندازە از نوازش‌های مادر محروم بودە می‌گوید: دختری کە بعد از چهار سالگی از نوازش‌ها، ترانەها و صداهای دلنشین مادرش بی‌بهرە بودە اکنون نیز با کسی زندگی می‌کند کە آزارهای همان سال‌ها را برای من تکرار می‌کند. او می‌گوید مادرم مریض بود ولی همسرم کە خندەها و شوخی‌هایش برای دیگران و اخم‌ها و سخنان رکیکش برای من است چی؟  

وقتی از فرشتە می‌پرسم با آنکە پدر و برادران مهربانی داشتی چرا زود ازدواج کردی جواب می‌دهد: در دە سالگی مادرم بعد از تحمل درد و رنج فراوان فوت کرد من ماندم و پدر و برادرانم، خواهرم سر زندگی خودش بود، تعریف نباشد منم کە دختری زیبا و خانوادەای نامدار بودیم خواستگار زیاد داشتم اما هیج وقت پدر و برادرانم بە من نگفتند ازدواج کن، من خودم بە دلیل سختی‌هایی کە در دوران مریضی مادرم و پس از فوتش کشیدم و همچنین حرفای رکیک فامیل و همسایگان( هرچند برای ما خیلی زحمت کشیدند ولی بعضی وقتا حرفایشان خیلی آزاردهندە بود) تن بە ازدواج دادم.

هرکسی کە بە خانەمان می‌آمد یا من را می‌دید فردای آن روز من را برای پسرش یا یکی از بستگانش خواستگاری می‌کرد اما پدر و برادران جواب رد می‌دادند و می‌گفتند دختر ما هنوز بچەست و برای ازدواج سنی ندارد درس هم نمی‌خواندم تا ممانعتی برای ازدواجم باشد، بە هرحال بگذرد،  ١٣ سالە شدم روزی عمویم پیش پدرم آمد و از من برای پسرش خواستگاری کرد و گفت نباید این دختر را دست بیگانە بدهیم درست است پسرم بیکار است و ملک و مال چندانی ندارد اما بهتر از پسرای ثروتمند بیگانە است، ولی پدرم با وجود پافشاری‌های زیاد عمویم و اطرافیان جواب رد داد.

با آنکە سن کمی داشتم ولی بە خوبی درد و رنج را در چشمان پدر و برادرانم می‌دیدم نمی‌دانم چە شد خوشبختی را در ازدواج خودم پنداشتم و فکر می‌کردم کە اگر من ازدواج کنم تمام مشکلات حل می‌شود شاید بە دلیل سن کمی بود کە داشتم و یا حرفای اطرافیان و زنان همسایە کە می‌گفتند دختر از خداشە براش خواستگار بیاد حالا تو کە داری چرا مانع ازدواجت می‌شوند، تصمیم گرفتم ازدواج کنم. پسری از جوانرود کە معلم بود بە خواستگاریم آمد باز هم پدرم جواب رد داد و این من را عصبانی کرد رودروی پدرم ایستادم و گفتم چرا بدون اینکە از من سوال کنی خواستگارهایم را رد می‌کنید تا کی بە شماها خدمت کنم، فرشتە زیر لب این جملە را می‌گوید( کاش بە آنها خدمت می‌کردم ولی هیچ‌ وقت ازدواج نمی‌کردم) سپس ادامە می‌دهد: بعد از مدتی یکی از فامیل‌هایمان کە تنها پسر خانوادە و در کرماشان زندگی می‌کردند از من خواستگاری کرد در واقع او نە بلکە مادر و خواهرهایش من را انتخاب کردند چون من مادر نداشتم تحصیل کردە نبودم و می‌توانستم با بود و نبودشان بسازم، از لج پدر و برادرانم قبول کردم چون فکر می‌کردم آنها تنها بە این دلیل با ازدواج من مخالفت می‌کنند کە بهشان خدمت کنم.

 

«بە خاطر فرزندم این زندگی تلخ را پذیرفتم و ادامە می‌دهم»

بالاخرە با تمام کشمکش‌ها، تهدیدهای پسرعموم ، مخالفت شدید پدر و برادرانم( تنها خواهرم موافق بود) ازدواج کردم مراسم خواستگاری، عقد و عروسی هم تمام شد بعد از چند روز تازە فهیمدم در این زندگی جدید هم باید آشپزی کرد جارو کرد، خانەتکانی کرد مهمان‌نوازی کرد همان کارهایی کە من از آن فرار کردم  مگر چە فرقی با خانەی پدری دارد؟ بعد از چندماە همسرم برای پرداخت بدهی‌های عروسیمان طلاهایم را فروخت و گفت جوانرود کار پیدا کردەام باید بە آنجا نقل مکان کنیم، من کە کارەای نبودم چون خودش و مادرش تصمیم گیرندە بودند بە جوانرود آمدیم نە تنها کاری پیدا نکرد بلکە هر روز بدهی‌هایش بیشتر می‌شد، پدرم کە موضوع را فهمیدە بود گفت وقتی می‌دانی مرد زندگی نیست برگرد خانە ما کە نمردیم اما من کە حاملە بودم نخواستم بە خاطر فرزندم جدا شوم و همچنان این زندگی تلخ را پذیرفتم.

یک سال بعد وقتی همسرم بە خاطر بدهکاری‌هایش بە زندان افتاد بچەام بە دنیا آمد با هر بدبختی بود مقداری از بدهکاری‌هایش را پرداخت کردیم و با رضایت یکی دو نفر از طلبکاراش از زندان آزادش کردیم، با ارثی کە مادرش رسیدە بود توانست یک تاکسی بخرد و خرج زندگی را دربیاورد. بگذرد... هر سال بیشتر بە زندگیم فکر می‌کردم برای هرکاری کە زندگیمان را تغییر می‌داد پیشنهاد می‌دادم اما قبول نمی‌کرد، روز بە روز بداخلاق‌تر می‌شد اجازە نمی‌داد سالی یک بار بە پدر و برادران سر بزنم حتی در مقابل دخترم کە الان ١٧ سالشە با جملات رکیک دلم را می‌شکند.

من از زندگی لذت نبردم نە در دوران کودکی و نە در نوجوانی و جوانی، داستان من از چالە بە درآمدن و بە چاە افتادن است و این شاید قصەی دەها زن دیگر باشد کە خوشبختی خود را در ازدواج پنداشتەاند اما جز توهم چیز دیگری نبودە است توهمی کە سالیان سال با تو همراە است و باید تحمل کرد و یا اینکە بە خاطر خودت از بچەهات گذشت کە در این صورت آنها هم قربانی دیگر این زندگی شوم می‌شوند. شاید من هم اگر مادرم مریض نمی‌شد و زندە بود می‌توانستم مانند خیلی از دختران دیگر خوشبختی را لمس کنم.